#هر_دو_باختیم__پارت_27

- ولم کن بابا.. مگه من علاف اونم..

با بدجنسی بیشتر ادامه دادم: اصلا بابا که این بدقولیش رو دید گفت دیگه لازم نیست استخدام بشه.

- نننننننههههههه!

- اره... خب دیگه گلم کاری نداری؟

بی توجه به سؤال من گفت: بابا اخه این که درست نیست... جوون مردم بی کار می شه... بعد ممکنه معتاد بشه بعد از اون ممکنه از روی بی پولی بره دزدی.. بعد از دزدی ممکنه یکی موقع دزدی ببینش بعد برای این که لو نره مجبور بشه طرفو بکشه.. بعد میافته زندان.. اون وقت گناهش میافته رو دوش شما..

- چقدر حرف می زنی الهام.. تو چی کار داری خب.. دوش خودمونه تحمل می کنیم.. بای.

دیگه فرصت حرف زدن بهش ندادم و قطع کردم. افتادم رو تخت تا می تونستم خندیدم.

زودتر از همیشه بلند شدم. اصلا دلم نمی خواست اولین روزی که قرار بود تابش بیاد شرکت دیر برسم. نا خواسته بیشتر از روزای دیگه به خودم رسیدم. می خواستم مانتو ابیم رو بپوشم ولی یه حسی بهم گفت تیپ کرم بزنم بهتره.

مانتوی کرم... شلوار کتون سفید... شال سفید... صندلای قهوه ای رنگم رو هم که پنج سانت پاشنه داشت پوشیدم.

داشتم گلای نرگسی رو که سر راه از پسر دست فروش خریده بودم توی گلدون می ذاشتم که الهامم اومد. با دیدنم سوتی کشید.

الهام- خوشگل کردی بانو؟؟ خبریه؟؟!!

لبخندی بهش زدم و گفتم: من همیشه خوشگل بودم چشم بصیرت می خواست.

- اون که بله... ما چشم بصیرت نداشتیم.

romangram.com | @romangram_com