#همسفر_گریز_پارت_48


به موهایش چنگ زد. " نکنه با همین کارم ازم فاصله بگیره؟!"

نفس فکر کرد " چرا هول شدی؟! مثل بچه ها نباش."

آرتین پلکهایش را روی هم فشرد و با لبخندی مثل لحظه ی ورودش، از پشت ِ نفس کنار رفت.

- بزن دیگه! چرا ادامه نمی دی؟

نفس پوزخند زد.

- تو داشتی می زدی.

آرتین گرمش بود ولی کنار بخاری ایستاد. هنوز بوی نفس را حس می کرد.

- راهی کِی رفت؟

نفس با دیدن آرتین ِهمیشگی، احساسش را مخفی کرد.

- قبل از اومدن تو.

آرتین سعی کرد نگاهش نکند. کاغذهای نت روی میز را برداشت و دسته کرد.

- عکسهات چطور شدن؟

نفس گفت: راهی بردشون.

آرتین متعجب نگاهش کرد؛ نفس ساز را کنار گذاشت.

- تا دیدشون، گفت عالی شده. می خواست همین امروز ببره برای مجله.

آرتین خواست بگوید " فکر می کردم بهم نشون می دی" ولی پشیمان شد.

خیره به کلید ِ سل ِ روی کاغذ مانده بود و به راهی فکر می کرد.

پسر خوبی بود. حرکت ناشایستی نکرده بود. استعداد زیادی هم داشت. برخوردش با نفس محترمانه و آن طوری بود که نوید دوست داشت و حساسیتش تحریک نمی شد... ولی آرتین هر بار دچار دلشوره می شد و از حضورش می ترسید. مخصوصن از وقتی رها آنطور صمیمانه به نفس نزدیک شده بود و می دانست نفس که تا به حال دوست صمیمی نداشته، از رها خوشش آمده.

- بازم شاگرد داری؟

آرتین سرش را بلند کرد. دوباره یاد دستهای سردش افتاد و بوی موهایش.

گفت: آره... دیگه باید پیداشون بشه.

نفس لحظه ای فکر کرد و چشمهایش برق زد.

- آها! همون دو تا دختر ِشیدا؟!

آرتین پوزخند آرامی زد. نفس بلند شد.

- برم به کارام برسم...

کنار در مردد به آرتین نگاه کرد.

- آرتین... ناراحت شدی عکسها رو نگه نداشتم ببینی؟

ناراحت نشده بود. نمی دانست چه حسی دارد... ولی همه را به پای راهی می نوشت نه نفس.

اخم مهربانی کرد و گفت: من که می دونم خوب شده! بالاخره که نشونم میدی! مهم اینه که همه بفهمن چه عکاس با استعدادی هستی.

نفس با خیال راحت لبخند زد و رفت.

آرتین سرش را به عقب تکیه داد و بوی پراکنده ی آشنا را نفس کشید.





آقای سزاوار، با موهای جوگندمی و کت و شلوار خوش دوخت مشکی به استقبال نفس آمد. نفس که از دیدن ِ دفتر زیبا و شیک آنها و کارمندهای مرتب و مودب، هنوز مبهوت بود، بلافاصله او را از شباهتش به راهی شناخت.

romangram.com | @romangram_com