#همسفر_گریز_پارت_46


راهی به در نگاه کرد و گفت: ببخشیدش... خبر نداشت.

نوید جرعه ای از قهوه اش نوشید: عیبی نداره... چیزی نشد.

***





* love story ، اندی ویلیامز، 1971 (آهنگ معروفیه)

*****





نفس راضی از نتیجه ی تجربه ی جدیدش، همانطور که گردنش را ماساژ می داد، از تاریکخانه خارج شد و راهی را دید که با لبخند نگاهش می کرد.

کمی دستپاچه شد. صدای تمرینهای ویولنش را با آرتین شنیده بود ولی چند دقیقه ای بود ساکت شده بودند. فکر کرده بود رفته اند.

راهی گفت: فکر کردید رفتم؟!

- بله... پس آرتین کجاست؟

راهی ویولنش را جمع کرد.

- مثل اینکه تلفن داشت. رفت بالا.

نفس یاد عکسهای چاپ شده افتاد. رفت و آنها را آورد.

- الان تموم شد.

و برای خودش قهوه ریخت. راهی با ل*ذ*ت و دقیق عکسها را می دید.

- با اون حساسیت و ظرافتی که شما به خرج دادین، فکرشو می کردم انقدر خوب بشن.

نفس لبخند زد.

- دوستشون دارم.

رو به رویش نشست و از اینکه اینطور با دقت نگاه می کرد خوشحال شد.

- فکر می کنین می پسندن؟!

راهی دوباره عکسها را از اول تماشا کرد.

- مطمئنم... ولی دارم به این فکر می کنم که اگه پدرم اینا رو ببینه، ازتون می خواد شما زحمت عکس گرفتن از همه ی کارای شرکتو قبول کنید.

ابروهای نفس بالا رفت.

راهی دوباره لبخند گرمی زد.

- حیف نیست این استعداد برای غریبه ها خرج بشه؟!

نفس به فنجان نگاه کرد.

راهی گفت: همین امروز می برم دفتر مجله... می تونم ببرمشون دیگه!؟ قول می دم به زودی چاپ می کنن. اصلن شاید توی همین شماره.

نفس می خواست عکسها را به آرتین نشان بدهد ولی فکر کرد دیدنش در مجله ل*ذ*ت بیشتری دارد.

راهی به ساعتش نگاه کرد.

- خب ، من دیگه با اجازه تون میرم.

نفس برای عکسها پاکتی آورد. راهی پاکت را در کیفش گذاشت و با ویولنش به طرف در رفت.

romangram.com | @romangram_com