#همسفر_گریز_پارت_30


کلاريس خیره به تلویزیون سر تکان داد.

آرام پایین رفت و در را باز کرد. نفس روی کاناپه خوابیده بود. می دانست در دانشگاه غذا نمی خورد. از صبح چیزی نخورده بود. کنارش ایستاد. پلکهایش هنوز از گریه سرخ بود. نفس بلندی کشید وآرام صدایش زد.

نفس سریع بیدار شد و نشست. از اینکه آرتین برگشته بود ناراحت شد. نمی خواست هیچکدام را ببیند. سرش را پایین انداخته بود.

آرتین رو به رویش نشست.

- منتظر شدیم بیای شام بخوریم. نیومدی؛ برات غذا آوردم.

نفس آرام گفت: سیرم. می خوام بخوابم.

بشقاب را روی میز گذاشت.

- یه کم غذا بخور، بعد برو بالا توی اتاق ِ من بخواب.

نفس از زیر چشم نگاهش کرد.

- خودت چی؟!

آرتین آرام لبخند زد.

- منم میرم توی اتاق ِ تو!

نفس آهی کشید.

- می ترسی دوباره با نوید دعوا کنم؟!

آرتین دوباره دلشوره داشت.

آرام گفت: بیا یه کم غذا بخور.

قاشق را به طرف نفس گرفت. نفس به قاشق نگاه کرد.

- احساس می کنم غرورمو شکستن.

آرتین با ملایمت گفت: با یه مشاجره، غرور کسی شکسته نمی شه.

قاشق را به دستش داد.

- دستپخت خاله کلاریسته که همیشه تعریف می کنی!... می خوای بذارم دهنت؟!

نفس سریع و عصبی نگاهش کرد. خواست بگوید" من بچه نیستم" ولی یادش آمد اگرفقط یک نفر قبول داشته باشد نفس بزرگ شده،آرتین است.

نگاهش آرام گرفت و روی بشقاب سُر خورد.

زمزمه کرد: من کاری نکردم... فقط بدشانسی آوردم که نوید سر رسید.

آرتین از ترس ِسکوت ِ دوباره ی نفس چیزی نگفت. نفس فکر کرد آرتین حرفش را باور نکرده.

گفت: من کاری نکردم...

آرتین حس کرد آرام شده. دلشوره رفته بود. لبخند ملایمی زد.

- می دونم!

نفس قاشق را در دستش فشرد؛ دوباره بغض داشت.

- آقای ثابتی همکلاسیمه... دو، سه ماهه داریم برای تاریخ عکاسی تحقیق می کنیم... همین!... امروز لای کاغذای آماده ی تحقیق، یه نامه برام گذاشته بود... که... که از من خوشش میاد... منم وقتی دیدمش جوابشو دادم... نمی دونم پیش خودش چه فکری کرده بود که برام گل گرفته بود... من حتا تحقیقم دادم به خودش... ولی تا برگشتم، دیدم... نوید ترمز کرد... بعدشم... هردوشون اونطور با داد و فریاد... از همه جا بی خبر، منو کوچیک کردن... من تا امروز نمی دونستم... از ثابتی... از نوید... از مامانم... از همه شون بدم میاد...

آرتین نگاهش را از چانه ی لرزان نفس گرفت.

نفس اشکهایش را پاک کرد و بلند شد و به تاریکخانه رفت. در را نبست.

آرتین هم رفت کنار در ایستاد. نفس شیر آب را باز کرد و آب سرد را به صورتش پاشید.

تا برگشت، آرتین با لبخندی بی رنگ گفت: از من که بدت نمیاد؟!

romangram.com | @romangram_com