#هم_قفس_پارت_22
تا وقتی برسم خونه چندین بار عسل زنگ زد و من ناچار شدم تلفنم رو خاموش کنم.با علی آقا کیسه های خرید رو بردیم تو.رویا تو آپزخونه بود.
_سلام افشین جان,اومدی؟یه دختر از نیم ساعت پیش تا حالا سه بار تماس گرفته,مثل این که کار مهمی باهات داره.می گفت تلفنت خاموشه.اسمش رو نگفت.می گفت از دوستای قدیمش هستم.طرف کیه؟
یعنی کی بود؟من دوست قدیمی نداشتم!حدس زدم که باید عسل باشه,چیز عجیبی نبود,پیدا کردن شماره خونه براش مثل خوردن یه لیوان آب بود.
_نمی دونم رویا جون,من دوست قدیمی ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم,حتی اگه کار مهمی داشته باشه,خودتون گوشی رو بردارین,هر کی بود بگین من نیستم.
رفتم تو اتاقم,اعصابم خرد بود.بعد از امتحان می خواستم چند روزی آرامش داشته باشم که نشد.می خواستم سریعا به کامی زنگ بزنم و تکلیفم رو باهاش روشن کنم.تلفن همراهم رو روشن کردم.چند لحظه فکرا مو جمع کردم که چی بگم که تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_الو،افشین,رسیدی خونه؟چرا تلفن رو قطع می کنی؟
_ببینید عسل خانوم,من اون کسی نیستم که فکر می کنی. دست از سر من بردار خب؟
romangram.com | @romangram_com