#هم_خونه_پارت_90

.تحمل این آخرین امتحان را نداشت. نگاهی سرسری به مطالبی که خوانده بود انداخت و کتاب را بست
هیجانزده پنجره را باز کرد و .هوا خیلی سرد شده بود. از پشت پنجره بیرون را تماشا کرد. گویی برؾ می آمد
.دستش را بیرون برد. سرما با شدت به صورتش خورد رخوت را گرفت
. آسمان را نگاه کرد و لوله ای از دانه های سفید و درشت بود که در سقوط کردن از هم پیشی میگرفتند
آنقدر خوشحال بود که یادش آمد لحظه ای از یاد شهاب ؼافل شده است. چه زیبا بود آن لحظه که به یادش
:آمد ... و بلند خواند
برؾ نو برؾ نو بنشین
خوش نشسته ای بر بام
شادی آورده ای ای امید سپید
...همه آلودگی است این ایام
ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. حاج رضا بود. یلدا با خوشحالی گفت حاج رضا داره برؾ میاد...اولین
....برؾ امسال
حاج رضا که برای اولین بار بعد از مدتها چهره ی یلدا را آنطور خوشحال و هیجانزده میدید به وجد آمد و گفت
.من رو بگو که میخواستم خودم مژده ی اولین برؾ امسال رو بهت بدم و خوشحالت کنم
یلدا جلو آمد در نگاهش برقی درخشید. بعد از آن همه انتظار و اشک و سختی گویی یک جوانه ی امید در
دلش پیدا شده بود. لحظه ای نگاه حاج رضا را دید. از خودش متنفر شد. از آنهمه کج خلقی هایش خجالت کشید
و اشک در چشمانش حلقه بست. پیش آمد و دستهای پیر مرد را در دست گرفت . چانه اش لرزید و
.اشکها سرازیر شدند
حاج رضا که انگار تمام درد دل دخترک را بهتر از خودش میدانست او را پیش کشید و سرش را بؽل گرفت
یلدا بعد از دقایقی که بی وقفه اشک ریخت خود را عقب کشید و با چشمان اشکی اش حاج رضا را نگریست و
.گفت حاج رضا من رو ببخش. توی این مدت خیلی اذیتت کردم. نمیدونم چه ام شده؟ فکر میکنم دیوونه شدم
.حاج رضا هم چشمانش اشکی شد و گفت گریه نکن عزیزم. همه چیز درست میشه
.اشک ها را پاک کرد و نگاهش کرد. تردید داشت که از حاج رضا چیزی بپرسد . یلدا از حرؾ حاج رضا متعجب شد
حاج رضا ادامه داد فردا آخرین امتحان رو انشاء الله بده آنوقت با هم میریم هر چقدر که دوست داشتی روی
.برفها قدم میزنیم
.یلدا خندید و گفت حاج رضا خیلی دوستت دارم
.فقط یه خواهشی ازت دارم
چیه حاج رضا؟
!ازت میخوام اگه شهاب اومد دنبالت. باهاش نری
.دل یلدا هوری پایین آمد و رنگ از رخش رفت. قلبش محکم و تند میزد
چرا حاج رضا؟76

.کسی که دختر من رو در انتظار بذاره باید خودش هم طعم تلخ انتظار رو بچشه
.البته چند روز

romangram.com | @romangram_com