#هم_خونه_پارت_129

تیموری به من تلفن کرد و گفت با شهاب صحبت کنم که با میترا مهربون تر باشه. بعدش هم گفت که انگار
از میترا زیاد ایراد میگیره ...بهش اعتنا نمیکنه و رفتارش .زندگی با یلدا خانم تاثیر زیادی روی شهاب گذاشته
. برای همین میترا تصمیم میگیره که بیاد سراغ شما .بطور کلی تؽییر کرده
.کامبیز لبخند قشنگی زد و در ادامه گفت که شما هم خوب ازش پذیرایی کردید
.یلدا هم خنده اش گرفت
کامبیز گفت قبلا هم به شما گفته ام تیموری شهاب رو خوب میشناسه . دوستش داره و میدونه که بهتر از
.شهاب گیر نمیاره تا دخترش رو بندازه گردنش108

تمام تلاشش رو برای این ازدواج میکنه. شهاب بدجوری توی رو در وایسی قرارگرفته. بهش حق بدین که
رفتارش با شما مدام در تؽییر باشه. خودش همیشه میگه مهمترین چیز براش آینده ی شماست که نمیخواد
.خراب بشه
شنیدن این حرفها از دهان کامبیز که نزدیکترین دوست شهاب بود برای یلدا مثل دمیدن روح در کالبد بیجانش
مینمود. چقدر آن چند وقت به مسافرت شهاب فکر کرده بود . گویی همیشه چیزی در دل داشت که حتی
.پیش خود هم خجالت میکشید به آن فکر کند. وای چقدر دلش برای او تنگ شده بود
چند روز بود که اصلا همدیگر را ندیده بودند...و به یاد فردا افتاد.سهیل...چطوری با سهیل حرؾ بزنم؟
کامبیز پرسید یلدا خانم به چی فکر میکنی؟
.یلدا دستپاچه جواب داد به حرفهای شما
.خوبه . شهاب به شما احتیاج داره. درست فکر کنید
یلدا نگاهش را به دورها فرستاد. آنجا که کوه و آسمان با هم آشتی کرده بودند. نور امیدی در دلش جوانه
.زد. از کامبیز ممنون بود که در بدترین لحظات او را امیدوار کرده بود
صبح ششم بهمن ماه آنقدر زیبا و دل انگیز بود که گویی ناخودآگاه ؼمها را با خود میبرد و شادی و امید
.را به همراه می آورد.هوا سرد بود. اما آفتاب خوشرنگ و گرمی همه جا را پوشانده بود
.آسمان آبی آبی بود. یلدا چشمهایش را جمع کرد و سعی کرد تا خورشید را نگاه کند
نور چشمش را زد. چه لذتی میبرد . احساس یک کودک را داشت . شاید هم یک پرنده ی کوچک که سبک و
.راحت میتوانست پرواز کند
لحظه ای شادی عمیقی بر جانش نشست. دلش میخواست پیاده روی کند تا صورتش مثل برگ گلگون و لطیؾ
شود تا دوباره حس جوانی و شادابی را عمیقا درک کند. دلش میخواست همه زیباییش را ببینند و به او
.لبخند بزنند و او هم به همه لبخند بزند
.حس عجیبی به او میگفت امروز شهاب سر ساعت سه به دانشگاه میاید و حتما قرار با سهیل بهم میخورد
ولی باید با سهیل حرؾ میزد. و بالاخره این ماجرا را تمام میکرد. این حس که شهاب را قال بگذارد برایش
دلشوره ی دل چسبی بهمراه آورد. شیطنت خاصی که در چشمانش میدرخشید . حرفهای کامبیز تاثیر خود
را گذاشته بود و حالا انگار ته دلش محکم بود که شهاب او را میخواهدو
.وقتی وارد کلاس شد شور و هیجان و لبخندش همه را به وجد آورد
.باز یلدای همیشگی شده بود. سهیل خیلی شیک لباس پوشیده بود و زیبا و با وقار به نظر میرسید

romangram.com | @romangram_com