#گوتن_پارت_171

محمد و یه نفر کنارش داشتن میومدن طبقه ی بالا که سریع در رو بستم.

نشستم رو تخت. امواج دریا بد جوری بهم چشمک می زدن مخصوصا که وقتی می خوردن به ساحل یه کف سفید درست می کردن لب دریا که از دور خیلی قشنگ تر به نظر می‌رسید.

رفتم لب پنجره و یکم خم شدم به بیرون. صدای دریا و خش خش باد حالا واضح تر به گوش می رسید.

درخت سن و سال داری که تا پنجره ارتفاعش می رسید یه فکری رو انداخت تو ذهنم.

رفتم سمت ساک زرشکی ام و لباسای توش رو زیر و رو کردم، هیچ کدوم چشمم رو نگرفت.

لباسای قشنگی بودن اما الان چیزی که من می خواستم نبود!

اَه! ساک رو بستم و هلش دادم سمت دیوار، خورد به ساک آرشان و ساک اون پخش زمین شد. چشمام برق زد؛ شاید تو ساک اون چیزی دستگیرم بشه. از خودش که چیزی به ما نرسید شاید لباساش بدرد بخور باشن.

زیپش رو با احتیاط باز کردم؛ اوه چه لباسایی! اصلا هر وقت لباس خواستم میام ازینا بر می دارم! لامصب چه لباسایی هم داره. اون وقت اگه من پسر بودم شلوار کردی می پوشیدم با زیر پیرهن یا پیژامه راه راه با رکابی از این آبی رنگا! آخر سر به لباسای خودم بسنده کردم و فقط کلاه لبه دار مشکیش که روش به انگلیسی علامت نیویورک داشت رو برداشتم. زیپایی که باز کرده بودم رو بستم. کنار ساک زیپ بسته نمی شد انگار یه چیزی بهش گیر کرده بود. به زور زیپ رو تا نصفه کشیدم عقب و در کمال تعجب دیدم که سیم هندزفری گیر کرده به زیپ.

ام پی فور سبز رنگ رو که دیدم می خواستم موج مکزیکی برم از خوشحالی.

قاپیدمش و گذاشتمش تو جیبم.

اصلا به من چه! مگه نگفتن زن و شوهر همه چی شون رو باید با هم شریک باشن؟ من که از زن و شوهری خیری ندیدم لاقل از این یه مورد نهایت سواستفاده رو بکنم! خل شدی رفت نفس!

تو آینه کنسول نیم نگاهی به ظاهرم انداختم؛ سیوشرتی که تنم بود تا نزدیکای رونم می رسید. برای رعایت پوشش نسبتا اسلامی بدک نبود! موهامو پیچیدم دور دستم، تو کلاه گذاشتم و کلاه رو گذاشتم رو سرم، موهام به خوبی پوشیده شده بود. رفتم سمت پنجره.


romangram.com | @romangram_com