#گوتن_پارت_168
بالاخره مارک رو جدا کرد و از دست خارش ناشی از اون مارک راحت شدم! قبل از این که برگردم سمتش حس کردن گردنم یه لحظه نم گرفت و نفسای گرم آرشان خورد به پوستم. اینبار دیگه مطمئن بودم که چه اتفاقی افتاد و نذاشتمش پای توهم.
برای چند لحظه طوری سر جام خشکم زده بود که کم از مترسک سر مزرعه ها با چشمای درشت دکمه ایشون نداشتم! پلکامو محکم بهم فشردم و سعی کردم خودمو از حسی که یدفعه به جونم افتاده بود نجات بدم.
چرخیدم سمتش و دست به سـ*ـینه جلوش وایستادم. اصلا به روی خودش نمیاورد و خیلی خونسرد نگاهم می کرد.
با دستش به تخت اشاره کرد. بعد از این که در رو بست نشست رو صندلی بادی کنار آینه کنسول. برای اینکه باز ادا در نیاره و بیخیال گفتن همه چی شه دهنمو که کم مونده بود به تلخ شدن بره بستم و نشستم رو تخت. یه سوال همین طوری پرسیدم تا صحبتو باز کنم.
- می شه بپرسم اینجا مال کیه؟
- دوس داری بدونی؟
شونه بالا انداختم و صادقانه گفتم:
- خب. ویلای قشنگیه؛ هم سبک چیدمانش، هم منظره اطرافش.
- ویلای منه.
یه تای ابروم بالا پرید. فکرشم نمی کردم.
دیگه چیزی نگفتم تا لب باز کرد به حرف زدن. کنجکاو نگاهش می کردم. مدت ها بود که دنبال این بودم جواب سوال های مجهول تو ذهنم رو پیدا کنم!
- همه ی باورا و اعتقاداتم وقتی رو سرم خراب شد که از دوست صمیمیم شنیدم بابام یه خلافکاره. وقتی این حرف رو زد حسابی با هم دعوا کردیم و بعد اون روز، دیگه ندیدمش. بابای من بزرگترین آدم برجسته زندگیم بود؛
romangram.com | @romangram_com