#گودبای_تهران_پارت_152



"نازنین"

بعد از این که لباسمو به هستی و نصرت پنجول طلا و پری نشون دادم‌جمعش کردمو دوباره همه متفرق شدیم

تا شب هرکی مشغول ی کاری بود

منو امیر باهمدیگه حرف میزدیم

هستی سرش تو گوشیش بود گه گاهیم تلوزیون میدید

پری جون رفت تو اتاق من تا یکم بخوابه

سیاوشم تو اتاق خودش بود

کارگرا حسابی خونرو برق انداخته بودن

دمشون گرم خیلی تمیز شده بود همه جا

خلاصه وقت اماده کردن شام بود

تو اشپزخونه هی به سالاد نصرت جون ناخنک میزدم اونم هی میزد رو دستم با ملاقه دیگه دادم در اومد بود: ای بابا نصرت جون این داعشی بازیا چیه خب بزار بخورم دیگه

نصرت: زلزله یکم تحمل کن بزار سره شام بخور


romangram.com | @romangram_com