#گل‌های_باغ_سردار_پارت_80

کوروش جواب داد: نمی‌خواد خونه داریم.

شقایق دوباره گفت: خوب بریم شیرینی بخریم.

کوروش می‌دانست که شقایق چرا اصرار می‌کند. پس دوباره گفت: نمی‌خواد خانم با ملاحظه. شیرینی هم داریم، دیشب رز خریده. تو فقط خودت بیا چیزی نمی‌خواد بیاری.

شقایق با پشت دست به بازوی کوروش ضربه زد: بدجنس. خوب شد، مادر برای نسترن کادو گرفت و داد تا براش بیارم؛ والا امروز از خجالت می‌مردم.

کوروش که فکرش هنوز اطراف موتورسیکلتی که دیده بود، می‌چرخید؛ ترجیح داد هر چه زودتر شقایق را از منطقه خطر دور کند و در اولین فرصت با برادربزرگش راجع به آنچه دیده بود، صحبت کند؛ اما نباید شقایق را کنجکاو می‌کرد پس روی میهمانی آن شب تمرکز کرد و افکار دیگر را دور ریخت.

همان‌طور که او انتظار داشت، شقایق هم تا آخر شب هیچ صحبتی از موتور سیکلت نکرد و این مسئله خیال کوروش را راحت نمود. قرار بود، از فردای آن روز آن‌ها یک روز در میان برای فیزیوتراپی به بیمارستان بروند و کوروش خودش این وظیفه را به عهده گرفت.

***

پنجشنبه شب‌ها، منزل سردار شلوغ بود. شقایق تازه از فیزیوتراپی بازگشته بود و گوی لاستیکی کوچکی را که دکتر تراپیست به او توصیه کرده بود به لاله نشان می‌داد که مادرش رو به او گفت: باید شنبه به دکترت بگی که آخرین جلسه را سه‌شنبه میری.


romangram.com | @romangram_com