#گلهای_باغ_سردار_پارت_76
قبل از آنکه لادن چیزی بگوید، شقایق با صدایی بغض آلود جواب داد: نه تقصیر اون نیست... وقتی دیدم اتاق برام ناآشناست قلبم شکست... اما تو راست میگی، من توی خونهی خودم و کنار خانوادهام هستم. هیچی برای من مهمتر از این نیست.
سپس دست لاله را گرفت و اضافه کرد: پس از امروز به بعد به گذشته کاری ندارم و فقط به آینده نگاه میکنم در هرحال گذشته هر چه بوده دیگه برنمیگرده.
اما به یکباره نگاهش روی دیوار متوقف شد. روبهروی تخت بر روی دیوار یک میخ به چشم میخورد که توجه بیننده را جلب میکرد. اطراف میخ به وسعت یک وجب یا بیشتر رنگ روشنتری داشت که معلوم بود، مدتها محفوظ بوده است. شقایق به دیوار نزدیک شد. دستی به آن نقطه کشید و با خود زمزمه کرد: شاید اینجا یک قاب بوده که الان نیست.
لاله با نگرانی پرسید: چی با خودت میگی؟ بلند بگو ما هم بشنویم.
شقایق به خود آمد و گفت: تو میدونی قابی که اینجا بوده چی شده؟
صدای نرگس دخترها را از جا پراند: شکسته. یک نقاشی بیخود بود. خودت دورش انداختی.
شقایق که یکبار دیگر بوسیله خواهرش غافلگیر شده بود با ناراحتی که از صدایش مشهود بود پرسید: همیشه همینطور آروم به همه جا سر میزنی؟
نرگس بدون اینکه به روی خود بیاورد که لحن صحبت شقایق را فهمیده گفت: چطور مگه؟ نکنه چیزی برای پنهان کردن داری؟
romangram.com | @romangram_com