#گلهای_باغ_سردار_پارت_116
شقایق نمیخواست گلفروش را بیشتر کنجکاو کند: دارم میرم. خواستم تشکر کنم، از اینکه اجازه دادید اینجا منتظر بمونم.
گلفروش سری تکان داد و گفت: خواهش میکنم. سلام من را به بابا کریم برسان، بگو گاهی به ما سر بزنه.
شقایق سری تکان داد و در حال خروج از گلفروشی با خود گفت: تعجب نمیکنم اگر همه شهر خانواده من را بشناسند.
از مغازه خارج شد و به دنبال کلید ساز گشت. پیرمرد کرکره مغازه را بالا داده بود و داشت با خواندن اورادی زیر لب در را باز میکرد. شقایق منتظر شد تا پیر مرد وارد مغازه شود ولی سید که از همان لحظه اول متوجه شقایق شده بود، به او گفت: با من کار داری؟ چرا آنجا ایستادی؟ بیا تو.
شقایق به دنبال او وارد مغازه تاریک شد: سلام
پیرمرد کلید برق را زد و جواب داد: سلامٌ علیکم.
با روشن شدن چراغ توانست، اطراف را ببیند. مغازهی کلید ساز در اصل دالانی باریک زیر پلههای مغازه کناری بود. تمام دیوار دو طرف پر بود، از انواع قفل و کلید کمی دورتر روی میز باریکی دو دستگاه و چند ابزار کار قرار داشت.
پیر مرد بخاری کوچکی را که به دیوار چسبیده بود با چند بار فشردن دکمه ای روشن کرد وگفت :هوا سرد شده. حال پدرت چطوره؟
romangram.com | @romangram_com