#گلهای_باغ_سردار_پارت_113
هوا ابری بود و جمعیت کمی در خیابان به چشم میخورد به اطراف نگاه کرد و کنار گلفروشی بزرگی که آنطرف چهار راه قرار داشت، یک در کرکرهای کوچک که روی آن کلیدی بزرگ نقاشی شده بود، توجهش را جلب کرد. متاسفانه مغازه هنوز بسته بود و معلوم نبود که کی باز خواهد شد. شقایق که هنوز ناامید نشده بود خود را به آنطرف چهارراه رساند و مستقیم به داخل گلفروشی رفت.
با باز شدن در، زنگ زیبایی بالای سرش نواخته شد که برای آگاهکردن صاحب مغازه از ورود شخصی به آن بهشت زیبا بود. شقایق که بعد از ورود از عطر گلها گیج شده بود کنار در ایستاد.
روبروی در، چند پله بود. شقایق در بالای پلهها مرد جوانی را با لباس کار دید. او به جوان که با دهان باز و چشمان خیره نگاهش میکرد، سلام کرد: سلام... میبخشید، شما میدونید که این مغازه کلید سازی کی باز میشه؟
کارگر جوان پلکی زد آب دهانش را قورت داد و گفت: بله خانم سردار، سید هر روز ساعت ده میاد.
شقایق که انتظار شنیدن نامش را از آن مرد نداشت، وحشت زده پرسید: شما من را میشناسید؟
جوان که تعجب کرده بود پرسید: نباید بشناسم؟
شقایق که نمیدانست چه جوابی باید به این سوال مسخره بدهد دوباره پرسید: شما منو از کجا میشناسید؟
جوان هم که از سوال شقایق بیشتر تعجب کرده بود پاسخ داد: خوب من همه خانواده شما را میشناسم.
romangram.com | @romangram_com