#گلبرگ_پارت_56
_الان قهرین...
_قهر ...فک میکنم از سن من گذشته باشه..
_خب پس چرا جوابمو نمیدین...ناراحتین
_نباید باشم ...چرا مواظب خودت نیستی...
_بودم...
_بودی...با من شوخی نکن گلبرگ...نتیجه مواظب بودنت یه پای گچ گرفته ست...صدایی که از فرط گریه تو دماغی شده...لبایی که از بس جوییدی خون مرده شده..سرمایی که تو تنت نشسته از تازه از فردا خودشو نشون میده...
اریان غر میزد وگلبرگ با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت با لذت به شکایت های او گوش میداد و با گوشه شالش بازی میکرد ...نمی توانست شیرینی این همه توجه را هضم کند...دادی که پشت خط بر سر سامان کشیده بود که خودش را برساند گلبرگ نباید تنها در خانه باشد نیاز به پرستاری دارد...
با کمک سامان بر روی تختش نشست تشکری از او کرد نگاهش را از چارچوب در گرفت سعی کرد به مرد اخمویی که میانه در ایستاده وشانه چپش را به ان تکیه داده فکر نکند
_تعریف کن ببینم چی شده...
_پام درد میکنه
گلبرگ...
_خب ...یکی از شاگردام برای تولدش دعوتم کرد ...فقط 9سالشه...من گفتم جشن تولد یه دختر بچه 9 ساله نمی تونه بد باشه ...اما...
_اما...
_سامان تو منو می شناسی...من حتی یه درصدم احتمال نمی دادم قرار همچین اتفاقی بیافته وگرنه نمی رفتم...
_می دونم عزیزم...من از چشمام بیشتر بهت اعتماد دارم...جرف من چیز دیگه ای ....من دارم میگم تو به عنوان یه دختر تنها تو این شهر بی درو پیکر باید خیلی مراقب باشی...
_هستم سامان ...چند ساله که تنها زندگی میکنم اما همیشه طوری رفتار کردم کسی به خودش اجازه نده در موردم قضاوت کنه...چه شبایی دلم از تنهایی میگیره اما هیچ وقت نخواستم با خیابون گردی این تنهایی رو پر کنم...زندگیم تو اموزشگاه ،کلبه خلاصه میشه...تمام دلخوشی من بچه های کلبه هستن ...هیچ وقت هیچ چیز رو برای خودم نخواستم...هر چی شد گفتم شکر ،هرچیزی به دست اوردم گفتم شکر هر چیزی رو از دست دادم بازم گفتم شکر...حق من این سوال جوابا نیست...
_گریه نکن فدات شم...من غلط کنم تو رو سوال جواب کنم...گلبرگ به خدا من نگرانتم کاریم از دستم بر نمیاد...دردِ منم همین تنهاییته...بهت میگم یکم جدی تر رو خواستگارات فکر کن بهت بر میخوره...
_ما حرفامونو در این رابطه زدیم...
_اما من قانع نشدم...گلبرگ علی رضا چه مشکلی داره...
_خواهش میکنم سامان من می خوام بخوابم علاقه ای هم به این بحث فرسایشی ندارم من جوابمو قبلا دادم نمی دونم چرا هر چی میشه پای علی رو وسط میکشی ...
گلبرگ پتو اش را تا زیر چانه اش بالا کشید چشمانش را بست عملا اتمام بحث را اعلام کرد واقعا این همه اصرار سامان را درک نمیکرد ...پوف عصبی سامان و قدم هایی که دور میشد حاکی از ترک کردن اتاق بود...
گلبرگ که تاثیرات مسکن گرمی تختش او را در عالم بی خبری فرو میبرد با احساس سایه ای چشمانش را به صورت نوار باریکی از هم باز کرد به چهره خسته اریان که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد
romangram.com | @romangram_com