#گلبرگ_پارت_54

_الو گلبرگ ...
_سامان من.. سامان من..
_جون به لبم کردی تو چی گلبرگ ...کجایی...
_من تو خیابونم...سامان دارم یخ میزنم...
__گلبرگ گریه نکن درست حرف بزنم متوجه نمیشم چی میگی...به خدا دارم سکته میکنما...
_من اومدم تولد یکی از شاگردام ...اما.. اما...اونا برام نقشه داشتن منم فرار کردم...خوردم زمین...فک کنم پام شکسته...
_الان کجایی...
_تو یه مغازه...این اقا بهم کمک کرد...
_کدوم خبابون...ادرس بگو...
_نمی دونم ...یادم نمیاد ...بذار از این اقا بپرسم...
_مگه خودت نرفتی...
_چرا...یعنی اریان منو اورد...اما الان یادم نمیاد..
_من خارج از شهرم گلبرگ...لعنت بهت چرا بهم نگفتی داری میری ...
_الان من چی کار کنم
_بمون زنگ برنم به سام ...تا من خودمو برسونم یه چند ساعتی طول میکشه...گوشه رو بده به اون صاحب مغازه ...
_باشه...
هنوز یک ربعی نشده بود که اریان با شتاب در را باز کرد و خودش را به داخل پرت کرد...
گلبرگ نگاه متعجبی به موهای پریشون و لباس هایش که معلوم بود با عجله خانه را ترک کرده انداخت چون گرم کن شلوار ابی ای به تن داشت و از ان تیپ اراسته همیشگی اش خبری نبود...
با دو قدم بلند خودش را به گلبرگ رساند مقابلش زانو زد نگاه ناباورش را در صورت او چرخاند...
گلبرگ با دیدن اریان نقس راحتی کشید بدنش از ان انقباض اولیه خارج شد و در جواب "خوبی " او نگاهش را تا چشمان اریان بالا اورد...غرق دردریایی چشمانش بله ای زیر لب به زبان اورد که تضاد ف*ا*ح*شی با قطرات اشکی که یکی پس از دیگری از چشمانش فرود می امد داشت
_چی شده ؟؟؟سامان با من تماس گرفت گفت خودمو برسونم ...
گلبرگ شرمنده سرش را به زیر انداخت لب پایینش را به دندان گرفت سعی کرد لرزش فکش را کنترل کند...

romangram.com | @romangram_com