#گلبرگ_پارت_121
_باشه خانوم به هم میرسیم....گلبرگ جان روبه روی مزون یه کافی شاپه...اونجا منتظرم باشین میام دنبالتون...
_باشه...
_می خوامت نفس...خداحافظ
گوشی را خاموش کرد داخل جیب مانتواش فرستاد...فحش زیر لبی نثار شیطتنت کلامی امیر سام کرد
_چه خودشه لوس میکنه..
سرش را به سمت الهه چرخاند :حسودیت میشه...
پشت چشمی نازک کرد دستش را به معنی برو بابا بالا انداخت...
سینی چای را روی میز گذاشت نگاه مشکوکی به سامان و امیر سام انداخت از اشپزخانه ان ها را زیر نظر داشت ومتوجه بحث نصفه نیمه انها شده بود:چیزی شده ؟؟؟
خم شد لیوان چای اش را در دست گرفت به پشتی کاناپه تکیه داد با مکث اعصاب خوردن کنی گفت:نه ...چطور؟؟؟
از گوشه چشم نگاهی به اخم های در هم سام که به تلویزیون چشم دوخته بود انداخت:خب احساس کردم دارین با هم بحث میکنین
_نه چیز خاصی نیست... درباره اموزشگاه حرف میزدیم...
_چرا یاسی رو با خودت نیاوردی...
_درگیربود البته منم بهش نگفتم میام پیش تو...گلبرگ چایی تو بردار بریم رو تراس...
با دور شدن سامان به سمت امیر سام خم شد:امیر سام
اخم های درهمش را پیش کش گلبرگ کرد:بله
چای را از روی میز برداشت کنار او نشست:از من ناراحتی؟؟؟
لیوان را از دستش گرفت:این چند روزم تموم شه یه نفس راحت بکشم...
_خسته شدی...منم خیلی غر زدم...
_هر چی به موعدش نزدیک تر میشیم بی طاقت تر میشم...
دوست داشت بپرسد بی طاقت چه میشود...اما انگار به خوبی می دانست قلب بی تجربه اش طاقت شنیدن بی طاقتی های امیر سام را ندارد...
در تراس را بست به ان تکیه داد:سامان
_جانم عروسک...
romangram.com | @romangram_com