#گلبرگ_پارت_117

_سال نوت مبارک...
_ممنون سال نو شما هم مبارک...کجایی...
_تو حیاط...کلبه...
_بیا درو بازکن...
_مگه کجایی...
_پشت درم دختر خوب...
شالش را بر روی موهایش کشید در را باز کرد داخل چارچوب در ایستاد یک تای ابرویش را شیطنت امیز بالا داد:امری داشتین
نگاهش را از غنچه صورتی رنگ بین موهایش گرفت لبخندی به برق چشمانش زد :با یه خانوم خوشکله کار دارم...
_خب...
سیب را از میان دستش قاپید گازی به ان زد هوم کشداری گفت:خب که جلوی روم ایستاده داره دلبری می کنه...
با اِهم اِهمی نگاه از هم گرفتن به سمت امیر پارسا که چند قدم دورتر ایستاده بود چرخاندند
_ببخشیدا مزاحم صحبت شما شدم اما نه که هوا یه مقدار سرده بعد مرغ عشق ما هم داخل منتظر ماست گفتم که...
گلبرگ
انگشت اشاره اش را به دهان گرفت
_چی شد
_هیچی سوختم..
_چرا مواظب نیستی
انگشتش از دهان خارج کرد زیر اب گرفت:چیزی نیست فکر کردم الهه ست حواسم پرت شد...
دست خیسش را به لباسش کشید سینی چایی را در دست گرفت به سمت خروجی اشپزخانه به راه افتاد
_کجا
_خب چایی را رو ببرم...امروز خانوم صادقی مرخصی گرفته نرگس خانوم تنها به هم کارا نمیرسه
مقابلش ایستاد سینی را از دستش کشید بر روی میز گذاشت... نگاهش را در چشمان گیج او چرخاند خیلی وقت بود نزدیکی به این دختر برایش مملو از ارامش بود چیزی که مادرش دلبستگی می خواند و امیر پاشا به او لقب عاشق را داده بود دستش را داخل جیبش فرو برد زنجیر بافت سفید و زردی را از جیبش خارج کرد

romangram.com | @romangram_com