#گلبرگ_پارت_112
_این حرفا رو بذار کنار ...من برادرت نیستم گلبرگ...و هیچ کدوم از اون مجبت ها برادرانه نبود
_می دونی چیه علی من یه احمقم یه احمق...
_نه... احمق منم ....منم که تا زمانی که بهم نیاز داشتی خوب بودم حالا که استاد شدی این و اون دور و برتو پر کردن اَخ شدم...حالا که درد و دلاتو میبری پیش کس دیگه بد شدم...
_این در لعنتی رو باز کن من دیگه باتو حرفی ندارم...
_راست میگی دیگه حرفی بین ما نیست...
پای راستش را از ماشین خارج کرد دستی به زیر چشمانش کشید دو باره نگاه چرخاند چشم درچشم او زمزمه کرد :دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت...هیچ وقت...
دستش را به دیوار گرفت بر روی پله خانه قدیمی نشست...حرف های علی رضا همانند پتک بر سرش کوبیده میشد...تمام اعضای بدنش درد میکرد..پوزخندی زد ...دنیا انقدر حسود بود که حتی یک روز خوش هم به او ندیده بود...زانو هایش را در در سینه جمع کرد ...دستان یخ زده اش را مقابل دهانش گرفت چند بار "ها" کرد تا شاید کمی گرم شود و از ان بی حسی خارج شود ...نگاهی به اطراف انداخت سعی کرد به خاطر بیاورد کجا است اما هر بیشتر گردن میکشید کمتر به نظرش اشنا می امد ...نمی دانست چرا داستان دختر کبریت فروش در ذهنش جان گرفته است... تلخ خندی زد حتی کبریتی هم نداشت تا روشن کند... همیشه از این داستان متنفر بود... به خاطر داشت هدیه تولد هشت سالگی اش را هم پاره کرده بود و در جواب مادرش فقط به یک جمله بسنده کرده بود"من این داستان دوست ندارم"
با نزدیک شدن زن و مردی که صدای خنده شان به خوبی به گوش میرسید با اهی از جای خود بلند شد حتما انها می توانستند به او کمک کنند...
کلافه از صدای گوشی اش و لرزش اعصاب خورد کُنش کلید را داخل قفل چرخاند ..کفش های را جلوی در از پا خارج کرد :بله
_معلوم کجایی گلبرگ
برای امروزش کافی بود دیگر کشش عتاب و خطاب کسی را نداشت:خونه ...به تو هم باید جواب پس بدم
_درست صحبت کن گلبرگ چی شده
_هیچی نشده فقط می خوام تنها باشم دست از سرم بردارین
_دارم میام اونجا
_نه ...بابا می خوام تنها باشم جرمه...
_صداتو بیار پایین ...متوجه تن صدات هستی
_نه من متوجه هیچی نیستم فقط می خوام تنها باشم دست از سرم بر دارین...
مسکن را از لفافه اش خارج کرد لیوان اب را دستش چرخاند نگاهی به الهه که بر روی کاناپه لم داده بود و تمام حواسش به تلویزیون بود انداخت لفافه قرص را بر روی میز پرت کرد دستی به شقیقه پر دردش کشید
_گلبرگ شام چی داریم
مقابل تلوزیون ایستاد دستانش را به کمر زد
_برو کنار دارم میبنما...
_پاشو برو کلبه...حوصله ندارم...
romangram.com | @romangram_com