#قطب_احساس_پارت_90

مادر تا دم در همراهیشان کرد.
ترلان با هیجان گفت: وای گلبرگ، تو میدونستی بنیامین خواستگارته؟
گلبرگ سری به علامت منفی تکان داد و وارد اتاق شد، ترلان هم پشت سرش آمد و در را بست و گفت:
- حالا چی؟ نظرت تغییر نکرده؟
گلبرگ آهی کشید، روبروی آینه ایستاد و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |

- نمیدونم.
***
پا در خانه تاریکش گذاشت.
اولین بار بود که از رفتن به خواستگاری پشیمان نبود.
چه داشت آن دختر که بنیامین را جذب میکرد؟
وارد آشپزخانه شد.
به راستی برای گلبرگ مهم نبود که بنیامین معلولیت جسمانی دارد؟
چایساز را به برق زد و روی صندلی نشست.
او با دخترهایی که تا به حال دیده بود تفاوت داشت، عاشق وقتهایی بود که از شرم گونههایش گل میانداخت.
چگونه شد که تا اسم گلبرگ آمد مقاومت را کنار گذاشت و به خواستگاری رفت؟
آن روز که عمو برای رفتن به شرکتش اصرار داشت باید میفهمید فکرهایی در سر دارد.
همان روز بود که عمو گفت مدتیست این دختر را زیر نظر دارد و میخواهد بنیامین به خواستگاریاش برود.
اگر جواب منفی میداد نمیتوانست به راحتی با این موضوع کنار بیاید، گلبرگ برایش کمی فرق داشت، دستی روی
قلبش کشید.

romangram.com | @romangram_com