#قطب_احساس_پارت_155
خودش را رویش انداخت و کولهاش را روی میز کامپیوتر پرت کرد.
با یادآوری کوروش لبخندی روی لبهایش نشست، آن چشمهای عسلی زیادی نافذ بود.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
***
روی صندلی نشست، خیلی خسته بود.
کاش به اصرارهای بنیامین گوش میکرد و امروز را شرکت نمیآمد، سرش را روی میز گذاشت که صدای عمو ایرج او را
از جا پراند:
- سلام دخترم.
دستی به چشمان خمارش کشید و گفت:
- سلام آقای سالکی
اخمی کرد و گفت:
- چرا امروز اومدی؟ اون هم بعد از دانشگاه، از چشمهات خستگی میباره.
- نه خوبم.
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- راستی بنیامین بهت گفت فردا به عنوان حسابدار میاد شرکت؟
- نه، با اینکه الان من رو رسوند شرکت؛ ولی چیزی نگفت.
- حتما بهت میگه.
- راستی آقای سالکی.
- بله؟
- امروز یه قرار ملاقات دارین.نگاه دانلود رمان قطب احساس |
romangram.com | @romangram_com