#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_62

-چرا اینجوری نگاه میکنی همچین بازوی دختره رو کشیدی که انگار مچ گرفتی، فقط
کافی بود بگی:
-خواهر و برادر یالا پاسگاه.
خندیدم ، برگشت نگام کرد . دستم وآوردم بالا و چشمم به ساعت افتاد ساعت 6
بود و من 8ساعت بود بیرون بودم سریع به سمت پسره برگشتم
-من باید برم دیرم شده از آشنایی باهاتون خوشحال شدم ، شرمنده شما رو از یک
فیض مجانی بی نسیب کردم بعد به دختره اشاره کردم ،
بعد قدمام و تند کردم به سمت ویلا رفتم
پسره صداش و بلند کرد : من ایمانم ، اسمت و نگفتی؟
-لبخندی زدم: -همون فاطی کماندو خوبه
دستی تکون دادم وسریع به سمت ویلا رفتم ، درو باز کردم وسریع پریدم تو:

-اوه چه خبره اینجاا؟؟
-اومدی مامان بیا کمک کن سفره رو پچینیم
به همه سلام بلند بالایی گفتم و به همون بلند بالایی جواب شنیدم
آرین اومد سمتم: -چطوری دختر خاله ؟؟؟ نیومدی یک سلامی به پسر خالت کنی
انگار نه انگار -آخه پسر خاله وقتی اومدم بیرون دیدم تو اتاقی با الاهه جون) زنش(
گفتم درم بستین مزاحم نشم بعد شیطون نگاش کردم
الاهه خندید و قرمز شد، آرین که چشش به قیافه ی الاهه افتاد لبش و به دندون
گرفت:
-استغفرالله این حرفا چیه وروجک ؟ بیا برو بیا برو تا زن خوشگلم تو زمین نرفته
با چشم و ابرو به الاهه اشاره کرد ، الاهه ویشگونی از بازوی آرین گرفت که دادش
رفت هوا وهمه برگشتن طرف ما خالم با نگرانی گفت : چیشده آرین جان -هیچی
خاله جان زبونش و گاز گرفت الاهه زد زیر خنده
خالم با تعجب به آرین نگاه کرد :
-وا آرین مامان حواست کجاست؟
بعد به کارش مشغول شد ، آرین نگاه خطری بهم انداخت که یک قدم رفتم عقب ، و
با دو به سمت پله ها رفتم و داد زدم:
-الاهه جون هرکی دوست داری این شوهر روانیت و بگیر زنجیر پاره کرده الان من

romangram.com | @romangram_com