#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_82
- خیلی بیمزه ای امید داشتم دق میکردم
- دیوونه !من از چشامم بیشتربه تواعتماد دارم تا هروقت که دوست داشتی اینجا بمون. بیا اینم کلید
وکلیدرا به سمت سهیل پرتاب کرد.
- خیلی آقایی نوکرتم به خدا ایشالله بتونم جبران کنم
امیددرحال بیرون رفتن گفت : مامخلص شماهم هستیم دربست بدون تو راهی. اینقدرم تعارف تیکه پاره نکن برو بگیربخواب صبح کلی کار داریم
پتورا روی زمین انداخت و روی آن دراز کشید و به سقف زل زد. سعی کرد به گذشته واتفاقاتی که برایش افتاده فکرنکند ولی همه حوادث مدام جلوی چشمش بودند. تلاش کردحواس خود رابه روزهای آینده بدهد. به اینکه ازاین به بعد بایدچگونه زندگی اش را بگذراند. همیشه که نمی توانست دردفتر پیک بخوابد. دانشگاه را چه میکرد؟ یعنی بازهم می توانست به دانشگاه برگردد ...
* * *
ستاره حاضر و آماده روی تختش در بیمارستان نشسته بود . مادرش در حال مرتب کردن لباس ها بود و پدرش برای پرداخت صورت حساب رفته بود . امروز مرخص می شد وباید به خانه می رفت. با آمدن پدرش لنگ لنگان با عصا به کمک مادرش به راه افتاد.
در خانه افراد نزدیک فامیل منتظرش بودند واز او استقبال کردند. چند ساعت بعدمریم و نازنین نیزبرای عیادت آمدند و به جمعشان اضافه شدند.
یک ماه از وقتی که از بیمارستان مرخص شده بود می گذشت . در این مدت بیشتر کسانی که می شناخت به دیدنش آمده بودند ولی او از جمع فاصله می گرفت وسعی می کرد به هر بهانه ای از جمع بگریزد. نگاه های پرسش آمیز وگاه ترحم آمیز آن ها ناراحتش می کرد. بدتر از همه عمه سوزان بود که با نگاهش می خواست اورا ببلعد. دیروز گچ پایش را باز کرده بودند وامشب قرار بود عمه سوزان وخانواده اش مهمان آنها باشند. برای فرار از دیدار آنها وانمود کرد سر درد دارد ومادرش با نگرانی از او خواست در اتاقش بماند و استراحت کند. با شنیدن صداهایی از طبقه پایین متوجه شدکه آنها آمده اند. روی تخت دراز کشید وسعی کرد بخوابدکه در این کار موفق بود وچنددقیقه بعد به خواب عمیقی فرو رفت.
با شنیدن صدایی شبیه گریه ازخواب بیدار شد. اتاق کاملاًتاریک شده بود. نگاهی به ساعت که ساعت 2 نیمه شب را نشان می داد انداخت و به دنبال صدا از اتاق خارج شد.صدای مادرش را تشخیص داد . تا نیمه راه پله ها آمد و از نرده ها به پایین سرک کشید.
مادرش در حالی که سر خود را به شانه پدرش تکیه داده بود درحال گریه کردن بودوپدرش سعی داشت او را آرام کند.
romangram.com | @romangram_com