#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_115


دانیال باعصبانیت گفت : این اصلاً شوخی جالبی نیست من یه بار بهت گفتم من هر چیوبخوام بدست میارم ...

ستاره با تمسخر خنده عصبی کرد وگفت : شتر در خواب بیند پنبه دانه! گفتم نگه دار می خوام پیاده شم

- نمیشه بشین سرجات اگه با هم نریم دایی ناراحت میشه

ستاره به ناچار ساکت شد و به بیرون چشم دوخت و تا آخر مسیردیگر حرفی بینشان رد وبدل نشد.

باغبان در راباز کرد و اتومبیل دانیال وارد باغ شد. ستاره نگاهش را در طول باغ چرخاند. مدت ها بود به اینجا نیامده بود. خانه عمه بر خلاف خانه خودشان که نوسازو جمع وجور بود ، بزرگ و قدیمی بود واوهیچ از آن خوشش نمی آمد.

ماشین را پارک کردند وبدون یک کلمه حرف ازباغ عبور کردند و وارد خانه شدند.

پدرو مادر و شوهر عمه اش درسالن پذیرایی نشسته بودند . دانیال بعد از سلام و احوالپرسی به اتاقش رفت و او کنار مادرش نشست. مدتی بعد عمه سوزان وارد پذیرایی شد. ستاره از جای خود بلند شد و با او احوالپرسی کرد. نمی دانست چگونه مادرش راضی شده به اینجا بیاید، از آن روزی که عمه سوزان و خانواده اش برای شام به خانه آن ها آمده بودند ومادرش ازدست عمه ناراحت شده بود دیگربه اینجا نیامده بود . ظاهراً مادرش هنوز هم با آن ها سرسنگین رفتار می کرد. به احتمال زیادعلت این مهمانی ناگهانی هم رفع همین کدورت ها بود.

عمه سوزان با همه خودشیفتگی اش عاشق یکدانه برادرش بود و هیچگاه حاضر نبود از او دست بکشد. صدای عمه او را از افکارش بیرون کشید.

- دیدم چند وقتیه کم به ماسر میزنید داداش. گفتم خودم دعوتتون کنم امشب دور هم باشیم

سیروس خندیدو گفت : شما خیلی به ما لطف داری خواهر. ایشالله بتونیم جبران محبتاتونوبکنیم

مادرش باصدایی آهسته جوری که فقط اوتوانست بشنودگفت : مردیم از این همه محبت


romangram.com | @romangram_com