#قفل_پارت_89

نیم خیز شدم تا بلند بشم که دست راستش رو روی شونه‌ام گذاشت و محکم نگهم داشت. همین‌طور که داشت به شکمم نگاه می‌کرد گفت: این جای چیه؟

سرش رو به سمتم برگردوند. توی نگاهش پر از تعجب، نگرانی و شاید ترس بود! قلبم توی دهنم می‌زد، همه‌ی وجودم رو ترس برداشته بود ترس این‌که احتشام بفهمه و بعد... ، بعد معلوم نبود چه بلایی سرم بیاره!

با فریاد گفت: چرا خفه شدی؟

دوباره به خط زخم نگاه کرد و با سر انگشت‌هاش لمسش کرد.

به خودم جرئت دادم و گفتم: ولم کن! به تو ربطی نداره.

دستش که شونه‌ام رو گرفته بود پس زدم و نشستم. پیراهنم پایین افتاد و دست احتشام روی زخم موند. کلا یادم رفت که تا چند دقیقه پیش سوپ داغ روی شکمم ریخته شده و حالا حس می‌کردم که پوستش داره کشیده میشه.

دستش چپش رو از روی شکمم برداشتم و خواستم بلند بشم که بازوم رو گرفت، توی چشم‌هام نگاه کرد، انگار می‌خواست حقیقت رو از توی چشم‌هام بخونه.

- اون زخم...

دستی به پیشونیش کشید و آروم گفت: خودکشی...

با تندی گفتم: نه!

چرا گفتم نه؟ باید ذهنش رو منحرف می‌کردم و حالا که ذهنش به سمت چیز دیگه‌ای رفته بود منِ احمق خرابش کرده بودم. با حرص دستم رو مشت کردم که گفت: پس چی؟

- چه فرقی داره؟

مشتش رو به ‌روی تخت کوبید و با فریاد گفت: سوال من رو با سوال جواب نده!

کمی خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم تند دروغی سر هم کنم. از این که مجبور بودم دوباره و دوباره دروغ بگم حس نفرت به خودم داشتم؛ اما نمی‌تونستم حقیقت رو هم بگم!

چشم‌های منتظر احتشام توی صورتم می‌چرخید.

با صدای ملایمی گفت: چرا حرف نمی‌زنی؟

دست راستم رو مشت کردم و روتختی رو تو مشتم فشار دادم. چی باید می‌گفتم؟

- من...

چرا هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسید؟ انگار قدرت تفکرم رو از دست داده بودم.

چند لحظه دیگه به سکوت گذشت تا این که یک دفعه صدای شیرین اومد.


romangram.com | @romangram_com