#قفل_پارت_79

کف دستم رو روی زمین گذاشتم تا بلند بشم؛ اما دردی توی زانوم پیچید و سرم گیج رفت. توی این قبرستون تاریک و ساکت همین رو کم داشتم! دوباره سعی کردم؛ اما باز هم نتونستم، سر گیجه‌ام هم بیشتر شده بود و حس می‌کردم دیدم داره تارتر میشه. این که این‌جا از هوش برم من رو به وحشت می‌انداخت! ولی هر کاری کردم نتونستم بلند بشم.

"خدا"

چندین بار خدا رو صدا کردم؛ اما صدام کم کم داشت تحلیل می‌رفت و با همه‌ی تلاشم برای بهوش موندن، از هوش رفتم.

***

بوی الکل توی بینیم پیچیده بود و باعث می‌شد حالت تهوع بگیرم. همیشه از بوی الکل بدم می‌اومد و حالا حس می‌کردم توی منبع الکل هستم.

چشم‌هام رو باز کردم و به سقف سفید نگاه کردم. چند لحظه جلوی چشمم تار شد و دوباره به حالت عادی برگشت. نگاهی به دست راستم کردم، بهش سِرُم وصل بود.

دست چپم رو بالا آوردم و سر دردناکم رو لمس کردم، باند پیچی شده بود؛ ولی زیر باند می‌سوخت.

- خانم؟

به پرستار زن که با لبخند کمرنگش نگاهم می‌کرد، نگاه کردم.

- این‌جا بیمارستانه؟

یادم بود که توی قبرستون از هوش رفتم، کی من رو به بیمارستان آورده بود؟

- آره عزیزم.

سوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم.

- کی من رو آورده؟

موهای شکلاتیش رو به زیر مقنعه‌اش فرستاد و فشارسنج رو دور بازوم بست.

- یه آقایی آورد.

هنوز دستم روی سَرَم بود که گفت: نگران نباش، دو تا بخیه خورده؛ ولی فشارت خیلی پایین بود.

فشارم رو گرفت و گفت: روی دهه، باید بیشتر مراقب خودت باشی.

سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو بستم.

حس می‌کردم که سرم حسابی سنگین شده و میل عجیبی به خواب داشتم. با صدای گرفته‌ای گفتم:


romangram.com | @romangram_com