#قفل_پارت_53
- آدمها تغییر میکنن، خداحافظ.
جلوی چشمهای متعجب احتشام به سمت در رفتم و بیرون اومدم. هشت سال پیش اگه احتشام یه هزار تومنی بهم میداد تا یه هفته باهاش قهر میشدم و فکر میکردم اون فکر میکنه که چون پدرم سرایداره نمیتونه مخارج من رو تامین کنه و من به خاطر این باهاش ازدواج کردم؛ ولی حالا فرق داشت، دیگه پدری نداشتم که از صبح تا شب برای آسایش زن و بچههاش کار کنه. حالا باید روی پای خودم میایستادم و زندگیم رو درست میکردم. قرار نبود که تا آخر عمرم خونهی احتشام زندگی کنم!
نگاهی به فروشگاه بزرگ لوازم خانگی کردم، نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم"خدایا خودت کمکم کن!"
وارد فروشگاه شدم و به اطرافم نگاه کردم، پسری رو دیدم که پشت میز نشسته بود و داشت کاغذهای جلوش رو نگاه میکرد.
- بفرمایید.
سرم رو چرخوندم و به پسر جوون دیگهای که روبهروم ایستاده بود، نگاه کردم.
- با آقای حسینی کار دارم.
پسر نگاه کاملی بهم کرد و گفت: اگه میخواید چیزی بخرید من در خدمتم.
- نه کار خصوصی دارم.
پسر مکثی کرد و گفت: آقای حسینی اونجا هستن.
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم، دقیقا منظورش همون پسری بود که پشت میز نشسته بود.
قطعا این نمیتونست پدر کاوه باشه! شاید برادرش بود.
- ممنون.
به سمت پسر که فکر میکنم برادرِ کاوه باشه، رفتم. متوجه حضور من شد و سرش رو بالا گرفت.
- سلام.
به چشمهام نگاه کرد و گفت: سلام خانم، بفرمایید.
- شما آقای حسینی هستید؟
- بله، خودم هستم.
- محمد حسینی؟
پسر دستی به ریشهای مرتب شدهاش کشید و با نگاه نافذ قهوهایش براندازم کرد.
romangram.com | @romangram_com