#قفل_پارت_42
- مامان، بذار برم دیگه! من که الان کاری ندارم.
مامان که دید من بیخیال نمیشم، گفت: باشه برو، فقط خودت رو خیلی خسته نکن.
خوشحال از جام بلند شدم و گونهی تپل و گرد مامان رو بوسیدم.
- چشم، قربونت برم.
مامان یه نگاه محبتآمیز بهم کرد و گفت: خدا نکنه عزیزم، برو زود برگرد.
- چشم.
به سمت چوب لباسیِ نزدیک در رفتم و مانتوی کرمی کهنه و گشادم رو که خیلی نمیپوشیدم رو پوشیدم. کلیدها رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم.
با آسانسور به طبقهی چهار رفتم. پدرم سرایدار یه مجتمع دَه طبقه، تو یکی از منطقههای خوب تهران بود. آقای رجبی، مالک ساختمون، صبح زنگ زد و گفت که قراره توی واحد سیزده کسی بیاد و ما اون جا رو کمی تمیز و مرتب کنیم. پدرم صبح قبل از تماس آقای رجبی برای پرداخت قبوض ساختمون به بانک رفته بود و معلوم نبود کی برگرده، مادرم هم کمر درد داشت و طاها خواب بود. پس من پیشنهاد دادم تا واحد سیزده رو تمیز کنم.
از نظر من کار کردن عیب نبود و من از خود خانوادهام یاد گرفته بودم که اعضای یک خانواده باید به هم کمک کنن. به نظرم عیب، ترحم و دلسوزی بیجای مردم نسبت به زندگی سرایداری ما و حتی پوزخندها و تحقیرهای قشر پولدار جامعه بود.
به پشت در واحد سیزده رسیدم، با این که خیلی از مردم عدد سیزده رو نحس میدونستن اما من چنین عقیدهای نداشتم و معتقد بودم همهی اینها خرافاته.
با حرص پام رو به زمین کوبیدم، همیشه وقتی از دست خودم حرصی میشدم این کار رو میکردم.
- طراوت، حواست کجاست؟
آخه یادم رفته بود وسایلی که لازمه تا باهاش خونه رو تمیز کنم از انباری ساختمون بردارم و بیارم!
دوباره به سمت آسانسور برگشتم و به طبقه اول رفتم.
از آسانسور بیرون اومدم، از پلهها پایین و به زیرزمین رفتم. خونهی ما و اتاق انباری تو زیرزمین بود. در اتاق انباری رو با دسته کلیدی که داشتم باز کردم و داخل رفتم. لامپ رو روشن کردم و وسایل مورد نیازم رو از جمله: سطل، دستمال، جارو، ... رو برداشتم. بیرون اومدم و دوباره در رو قفل کردم. به طبقهی چهار و واحد سیزده رفتم. این واحدِ هشتاد متری، بیشتر مناسب یه زوج جوون یا فرد مجرد بود؛ اما منظرهی خوبی داشت و من دوست داشتم ساعتها بایستم و از پنجرهی بزرگ پذیراییش به شهر و آدمها نگاه کنم.
فکر میکنم دو ساعتی طول کشید تا همه جا رو تمیز و مرتب کنم؛ اما تو آخرین لحظه وقتی داشتم وسایلم رو جمع میکردم که پایین برم، متوجه شدم که روی پارکت جلوی درِ ورودی هنوز یه لکه که نمیدونم مال چی بود، وجود داره. دستمال رو کمی خیس کردم و روی زمین نزدیکِ در زانو زدم تا تمیزش کنم. در حال سابیدن پارکت بودم که حس کردم کسی پشت در ایستاد و بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو شنیدم. متعجب سرم رو بالا آوردم که هم زمان شد با باز شدن در.
پسر قد بلندی که لباسهای گرون قیمتی پوشیده بود، قدمی به داخل خونه گذاشت و وقتی نگاهش به من افتاد متعجب ایستاد.
با خودم گفتم چون کلید داره حتما مستاجره جدیده! از روی زمین بلند شدم و آروم گفتم: سلام.
پسر از بهت و تعجب بیرون اومد و گفت: سلام، شما کی هستید؟ تو خونهی من چیکار میکنید؟
نگاهم رو از چشمهای مشکیش گرفتم و به زمین دوختم.
romangram.com | @romangram_com