#قفل_پارت_40

صداش آرامش قبل رو نداشت، با حرص و عصبانیتی مضاعف گفت: من گفتم خواهرم رو بکشی؟

لب‌هام رو به هم فشار دادم و سکوت کردم. چی باید می‌گفتم؟ یعنی احتشام فکر می‌کرد من عمدا خواهرش رو کشتم؟! من فقط هلش دادم، وگرنه دلم نمی‌خواست سر سوزنی بهش آسیب برسه. کلا آدم آرومی بودم و کاری با کسی نداشتم؛ اما نمی‌دونم چرا داشتم تاوان این آروم بودنم رو این طوری می‌دادم!

- چی شد؟ ساکت شدی؟ حرف حق جواب نداره؟

- نه، نداره.

- خوبه که می‌فهمی حق با منه!

نه، حق با احتشام نبود؛ اما الان مشغله‌ی مهم‌تری داشتم.

جانمازم رو جمع کردم و از جا بلند شدم.

- قبلا نماز نمی‌خوندی!

به صورتش نگاه کردم، آشفته و... نمی‌دونم چی توی نگاه مشکیش بود که دوست نداشتم. از فکر خودم پوزخندی روی لبم نشست، آخه چه اهمیتی داشت که من چی رو دوست دارم یا نه؟

- اشتباه می‌کردم.

متعجب و با حالتی که به نظرم کمی تمسخرآمیز بود گفت: واقعا؟

تو چشم‌های مشکیش زل زدم.

- به تو هم پیشنهاد می‌کنم به جای سیگار کشیدن، نماز بخونی. آرومت می‌کنه.

دستی به صورت و ته ریشش کشید و با لحن آرومی گفت: تو رو آروم می‌کنه؟

نفس عمیقی کشیدم.

- بیشتر از هر چیزی!

از کنار در بلند شد و ایستاد.

- پس جایگزین من شده!

داشت حسادت می‌کرد؟! یا من این طوری برداشت می‌کردم؟! شاید باز هم داشت بهم تیکه می‌انداخت و من متوجه نبودم!

سرم رو پایین انداختم و همون طور که با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم، گفتم: نه، تو هیچ وقت آرومم نکردی! از وقتی پات رو گذاشتی تو زندگیم پر از تشویش و نگرانی شدم.


romangram.com | @romangram_com