#قفل_پارت_122

احتشام پشت سرش رفت و در رو که نیمه باز بود با حرص به هم کوبید. به سمت من برگشت و گفت:

- پاشو بریم بیمارستان.

بی‌حرف بلند شدم و قبل از این‌که دوباره عصبانی بشه به سمت اتاق خواب رفتم، به سختی لباس‌هام رو عوض کردم و به سرویس بهداشتی رفتم.

تو آینه به صورتم نگاه کردم، هنوز بینی‌م خون می‌اومد و قرمز شده بود گونه‌ی راستم هم قرمز شده بود و معلوم بود تا چند ساعت دیگه کبود میشه، بالای لبم هم پاره شده و یه قطره خون روش خشک شده بود. کمی آب خنک به صورتم پاشیدم و خون روی لبم رو پاک کردم؛ اما نمی‌تونستم به بینی‌م دست بزنم؛ چون بدجور درد می‌کرد و هر برخورد باعث می‌شد اشک توی چشمم بشینه.

صدای احتشام اومد که گفت: طراوت، چی‌کار می‌کنی؟

تند صورتم رو خشک کردم و چند دستمال جلوی بینی‌م گرفتم و بیرون رفتم.

احتشام با دیدن من به سمت در رفت و من به دنبالش رفتم. تا موقعِ رسیدن به بیمارستان هر دو سکوت کرده بودیم، نمی‌دونم احتشام به چی فکر می‌کرد؛ اما من ذهنم حسابی آشفته بود و به موضوعات مختلفی فکر می‌کردم.

و از همه بیشتر حرف خسرو "عشق و بچه" توی ذهنم می‌چرخید، اگرچه حدس‌های می‌زدم؛ اما دقیق نمی‌تونستم سر در بیارم که موضوع از چه قرار بوده.

نگاهی به بیرون کردم و گفتم: چرا اومدی پزشکی قانونی؟

ماشین رو خاموش کرد و گفت: پیاده شو.

کمربندم رو باز کردم و گفتم: احتشام، می‌خوای چی‌کار کنی؟

- کاری که لازمه!

از ماشین پیاده شد و من هم پیاده شدم، قبل از این‌که بره گوشه‌ی پیراهنش رو گرفتم و گفتم: چه کاری؟

با اخم نگاهم کرد و گفت: چرا این‌قدر نگران خسرو هستی؟

ابروهام رو بالا دادم و با تحکم گفتم: من نگران خسرو نیستم! نگران توام! نمی‌خوام کاری کنی که بعد پشیمون بشی.

- اگر این کار رو نکنم حتما بعد پشیمون میشیم، مطمئن باش.

راه افتاد و من هم به اجبار دنبالش رفتم.

***

نوازش کردنت عشقه

تو رویایی و زیبایی


romangram.com | @romangram_com