#قفل_پارت_120

به هزار زحمت با تکیه به مبل بلند شدم، در حالی که خون بینی‌م از چونه‌ام چکه می‌کرد. خسرو نای تکون خوردن نداشت؛ ولی احتشام دست بردار نبود.

خودم رو به احتشام رسوندم و مشتش که بالا رفته بود تا توی صورت داغون خسرو فرود بیاد رو با دست‌های خونی‌م گرفتم.

احتشام با چشم‌های که انگار توی دریای از خون غوطه ور بود نگاهم کرد.

فکم درد می‌کرد؛ برای همین با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:

- تو رو خدا احتشام، داری می‌کشیش!

سعی کرد دستش رو از دستم در بیاره و گفت:

- باید بکشمش؛ باید این کثافتِ بی‌همه چیز رو بکشم.

به دستش چنگ زدم و با همه‌ی توانم سعی کردم که دستش رو نگه دارم. قطعا اگر می‌خواست می‌تونست دستش رو از توی دستم دربیاره؛ اما نمی‌خواست این کار رو با زور انجام بده.

چند ثانیه به چشم‌هام خیره شد، خسرو با صدای که به زور به گوش می‌رسید، بریده بریده گفت: فکر... کردی خودت... مَردی؟

با دستش به من اشاره کرد و ادامه داد: تو هم... با این... همین کار رو...

دیگه نتونست جمله‌اش رو تموم کنه و به سرفه افتاد.

احتشام عصبانی‌تر از قبل خواست به سمتش حمله کنه که این بار به بازوش چنگ زدم و خودم رو جلوش انداختم.

- احتشام...

نذاشت جمله‌ام رو کامل کنم، با فریادی رو به خسرو گفت: طراوت زن من بود، المیرا چی‌کاره‌ی تو بود؟ ‌هان عوضی؟

به صورت داغ کرده‌ی احتشام نگاه کردم. نگرانش بودم، می‌ترسیدم با این همه عصبانیت بلایی سرش بیاد. دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و با حالت التماس گونه‌ای گفتم:

- خواهش می‌کنم آروم باش.

قلبش با سرعت نور می‌تپید و قفسه‌ی سینه‌اش با شتاب بالا و پایین می‌رفت. بازوم رو گرفت، می‌خواست من رو کنار بزنه و دوباره به سمت خسرو بره که با التماس گفتم:

- تو رو خدا احتشام...

با حرص گفت: ولم کن طراوت

خیلی راحت می‌تونست به عقب هلم بده و بره؛ اما این کار رو نکرد! نمی‌دونم چرا یه دفعه این حرف رو گفتم:


romangram.com | @romangram_com