#قفل_پارت_113
- همین جاها پیادهام کن.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- کجا میخوای بری؟
اخم کردم و گفتم: به تو...
قبل از این که بگم "ربطی نداره" با اخم غلیظی بین حرفم پرید و گفت: خفه شو!
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
- تو دیگه نسبتی باهام نداری که بخوام بهت جواب پس بدم.
مشتی به روی فرمون زد که باعث شد از جا بپرم و به در ماشین بچسبم چی شد که یک دفعه اینقدر عصبانی شد؟
یه دفعهای ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و به سمتم برگشت، چند لحظه به چشمهام نگاه کرد و در نهایت گفت:
- چرا حاملگیت رو ازم پنهان کردی؟ اون هم به من ربطی نداشت؟
لبهام رو به هم فشار دادم و تو نگاهش دقیق شدم. انگار قرار نبود گذشته تو گذشته بمونه!
- خودت نخواستی بدونی! حتی یک بار به دیدنم نیومدی، نخواستی بدونی مردهم یا زنده؟
اینبار با عصبانیت بیشتری هر دو دستش روبهروی فرمون کوبید و با فریاد گفت: تو خواهرم رو کشتی، میخواستی بیام بهت تبریک بگم؟
دوباره بغض تو گلوم نشست، همیشه همین بود. انگار عادت کرده بودیم که برگردیم سر خط! البته مرگ المیرا برای من پایان خط بود؛ ولی نمیدونم چرا احتشام نمیخواست ببینه که من به بدترین شکل تاوان پس دادم. شاید اگر خودم مرده بودم این قدر عذاب نمیکشیدم. چه شبهای که آرزو نکرده بودم کاش جای المیرا من از پلهها پرت میشدم و میمردم؛ اما اون موقع هم باز رسوایی به بار میاومد؛ با وجود بچهای که تو شکمم بود و یه شناسنامه سفید!
با صدای لرزونی گفتم: چند روز بود که حالت تهوع داشتم...
به قطرات بارون که با شدت بیشتری به ماشین زده میشد خیره شدم، انگار به اون زمان پرت شده بودم.
- به حد مرگ ترسیده بودم، حس ششمم میگفت که اون چیزی که فکر میکنم درسته …
اشک توی چشمهام حلقه زد، هیچ وقت برای هیچ کس از اون روز نحس نگفته بودم، فقط دعوای بین من و المیرا رو تو دادگاه شرح دادم.
- طاها میخواست بره مدرسهاش، مثل هر روز منتظر بود تا با هم بریم؛ اما من اینقدر لفتش دادم تا اون رفت.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
romangram.com | @romangram_com