#قفل_پارت_103

- خودشون رضایت دادن.

- همون موقع پدرم خیلی باهاشون صحبت کرد؛ اما اصلا نمی‌خواستن کوتاه بیان.

نفس عمیقی کشیدم و پلک زدم. سرم رو بالا آوردم و گفتم:

- کی سرایدار این‌جاست؟

کمی نگاهم کرد و گفت:

- تو این چند سال چند تا سرایدار اومدن و رفتن، هیچ‌کدوم‌شون مثل پدر تو امین نبودن. از پارسال تا حالا یه زن و مرد جوون سرایدار شدن.

چیزی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. پدرم عادت داشت که هر کاری که بهش سپرده می‌شد رو به نحو احسن انجام بده.

- طاها چطوره؟

مطمئنم که شاهرخ این سوال رو برای منحرف کردن ذهن من پرسید؛ اما نمی‌دونست طاها هم یکی از دغدغه‌های زندگی من شده.

- نمی‌دونم!

متعجب نگاهم کرد و گفت:

- چرا؟!

بغض گلوم رو گرفت و اشک دیدم رو تار کرد. ناخن‌هام رو کف دستم فشار دادم و با آرومی گفتم:

- چون از من متنفره!

سکوت کردم و شاهرخ هم حرفی نزد، متفکر داشت نگاهم می‌کرد. گاهی اوقات آدم‌ها دیگه نمی‌تونن خوددار باشن و هر چقدر هم که تظاهر کنن باز هم موفق نیستن، من هم خسته شده بودم. از روی مبل بلند شدم که شاهرخ هم بلند شد.

- من دیگه برم.

- کجا؟ این مدت کجا زندگی می‌کردی؟

چقدر مهربونیِ توی صداش دلنشین بود. چقدر دلم برای این مهربونی‌های بی‌ریا تنگ شده بود، چیزی که فقط افراد خانواده‌ام داشتن و من ازش محروم بودم.

به سمتم اومد و گفت:

- اگه از من کمکی بر میاد بگو.


romangram.com | @romangram_com