#قفل_پارت_101

تپش‌های نامنظم قلبم به گوشم می‌رسید. سرم رو بالا بردم و دقیق‌تر نگاه کردم. هیچ چیز عوض نشده بود! ناخوداگاه نگاهم به پنجره‌ی واحد سیزده طبقه‌ی چهارم افتاد، اشک تا پشت پلکم اومد. نگاهم رو از ساختمون گرفتم و جلوتر رفتم، پاهام من رو بی‌اراده جلو می‌کشید.

در ساختمون رو هل دادم و داخل رفتم. تو لابی کسی نبود. دکوراسیون رو تغییر داده بودن، گوشه‌ی چپ سالن نزدیک پنجره مبل‌های آبی فیروزه‌ی قرار داشت که با پرده‌ها ست بود. قبلا مبل‌های خاکی رنگ قرار داشت که خیلی وقت‌ها من اون جا می‌نشستم؛ درس می‌خوندم و از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. چقدر اون روز‌ها دور به نظر می‌رسید. خاطره‌ها یکی پس از دیگری به ذهنم هجوم می‌آورد و من رو از خودم متنفرتر می‌کرد، چقدر راحت اون لحظه‌ها رو باخته بودم!

نگاهم به سمت پله‌ها کشیده شد، حالا پاهام انگار به زمین چسبیده بود؛ جا زده بودم. دیگه دلم نمی‌خواست جلوتر برم، تا همین جا هم داشتم جون می‌دادم.

قدمی به عقب برداشتم و به سمت پنجره‌ی لابی رفتم. هوا ابری و گرفته بود؛ دقیقا مثل دل من!

ساعت‌ها پشت این پنجره روی مبل تکِ خاکی رنگ می‌نشستم و درس می‌خوندم، همه‌ی اهالی مجتمع به من و حضورم این‌جا عادت کرده بودن، دقیقا سومین بار احتشام رو همین‌جا موقع درس خوندن دیدم. چشم‌هام رو بستم و خاطرات احتشام رو پس زدم، حالا فقط دلم می‌خواست خاطرات پدر و مادرم و طاها رو به یاد بیارم.

صدای قدم‌های کسی رو تا نزدیکی خودم شنیدم و بعد صدای بم مردونه‌ای گفت: خانم؟

چشم باز کردم و به سمتش برگشتم. چند لحظه خیره نگاهم کرد، ابروهای مردونه‌اش رو بالا داد و در حالی که چشم‌های خاکستری رنگش رو ریز می‌کرد متعجب گفت:

- طراوت؟ خودتی؟

قد متوسط و هیکل مناسبی داشت، توی اون بلوز یاسی و کت و شلوار سورمه‌ای حسابی خوش تیپ به نظر می‌رسید. کیف چرم مشکیش رو روی شونه‌اش جابه‌جا کرد.

- خودمم.

دوباره و دوباره نگاهم کرد. انگار براش عجیب و غیر باور بود! برای خودم هم عجیب و غیر باور بود که یک روز دوباره به این‌جا برگردم.

لبخند دلنشینی زد که گونه‌ی راستش چال شد.

- چقدر عوض شدی!

آره عوض شده بودم، من از نوجوانی به پیری پرت شده بودم، دقیقا توی زندگی من جوونی و میانسالی گم شده بود، حالا حس یه زن پیر و تنها رو داشتم که به جز خدای بالای سرش هیچ کسی رو نداشت.

- ولی تو اصلا عوض نشدی.

لبخند دیگه‌ای زد؛ فقط کمی پخته‌تر و جا افتاده‌تر از گذشته شده بود.

- حالت خوبه؟

سرم رو تکون دادم، خیلی وقت بود که نمی‌دونستم حالم چطوره!

- خوبم! تو چطوری؟ آقای رجبی خوبه؟

نگاه خاکستری‌اش رو توی صورتم چرخوند و با لحن ناراحتی گفت:


romangram.com | @romangram_com