#غم_نبودنت_پارت_90
یه لحظه به خودم فحش دادم که چرا درسمو ادامه ندادم.خب علاقه ای هم به ادامه تحصیل نداشتم.همون فوق دیپلمم گرفتم چون دوست داشتم برم دانشگاه ببینم چه خبره..بیشتر از اون نه.نه که درسم بد باشه علاقه ای بهش نداشتم..
ابجی غزاله زنگ زد و واسه فردا شب دعوتمون کرد خونشون شام..خب خوشحال شدم ولی استرس هم گرفتم چون فهمیدم امیر علی و خانوادش هم هستن..نمیدونم چم شده بود.دست و پام سریع یخ کرد..نتونستم طاقت بیارم زنگ زدم به فراز و بهش گفتم.ولی اون فقط خندید و گفت خیالت از بابت امیر راحت باشه.خوابای خوبی براش دیدم.
هر چی ازش پرسیدم جوابمو نداد فقط گفت توکا و افسون در جریانن.فکر میکردم فرداشب تو مهمونی میاد ولی خندید و گفت_من نباشم بهتره..
نفهمیدم منظورش چیه؟ولی با حرفاش خیالمو تا حدودی راحت کرد..
امروز زودتر از همیشه از مزون زدم بیرون.اضطراب داشتم و نیاز داشتم اروم شم و این ارامش و زیر دوش اب داغ به دست اوردم.البته واسه چند لحظه چون نمی تونم زیاد زیر اب داغ وایسم..
با حوله از حموم زدم بیرون.تو اتاقم ضبط و روشن کردم و روی البوم اهنگای ابی پلی کردم.قدیمیاشو خیلی دوست داشتم..
بابا تو حیاط داشت به گلا و درختای توی باغچه کوچیکمون اب میداد.بابای مهربونم خیلی پیر شده.قدش خمیده شده و موهاش یه دست سفید پنبه ای.فرانک خیلی بهش میرسه ولی دلتنگیشو واسه مامان حس میکنم..مثل خودم که این روزا خیلی محتاج حضورشم..
رومو برگردوندمو نفس عمیق کشیدم.امشب به چیزای خوب فکر کن غزل..
واسه امشب نمی خواستم لباس خیلی مجلسی یا چیزی که خیلی تو چشم باشه بپوشم.ساده ولی شیک.نمی خواستم فکر کنه خبریه و هول کردم.
یه شلوار کتون جذب قهوه ای نسبتا تیره و بلوز استین بلند قهوه ای سوخته که تقریبا بلند بود پوشیدم.جلوی لباس به انگلیسی نوشته بود ارامش...
موهای صافمو شونه کردم.یاد موهای فرشده ام افتادم..واسه امیر..یه لحظه قلبم تیر کشید.چرا موهای مانا هم فر بودن؟
دستم رفت سمت بابلیسم که دوباره موهامو فر کنم ولی سریع انداختمش تو کشو.. درسته که محتاج محبت امیر بودم ولی محبت گدایی نمیکردم.
یه ارایش ملیح که مناسب لباسامو مجلس امشب بود رو صورتم خوابوندم.مانتو کوتاه استخونی با دکمه های طلایی و کمربند باریک طلایی.کیف و کفش خاکی رنگ و یه تک پوش پهن طلا تو دست چپم انداختم.شال رنگ شلوارمو روی موهام که سفت و محکم بالا سرم بسته بودمشون کشیدم..یکم دیگه ریمل به مژه های بلندم زدم..عطر زدم..
یه نگاه به خودم انداختم..عالی بودم.واسه امشب خوب بود.
از اتاق اومدم بیرون.فرانک اماده روی مبلای توی هال نشسته بود و کتاب میخوند.
_بابا اماده نیست؟
فرانک_میشناسیش که..دقیقه نوده؟
همون لحظه بابا با شلوار خیس اومد تو.با دیدن من لبخند قشنگی زد و گفت_خوشگله بابا..زود نیست؟
_بابا زود باش دیگه..دیر شد..اه.
بابا_چه عجلته تو..حالا همیشه خودش اخر همه اماده میشدا..چه خبر امروز؟
وای خاک برسرم چقد تابلو بازی در اوردم..
_شما برو اماده شو..نگاه ترو خدا..شلوارتو چرا خیس کردی پدر من..
بابا یه چشمک زد و سریع جیم زد تو اتاق.معلوم نیست گلا رو ابیاری کرده یا خودش و..
با بابا و فرانک سوار ماشین من شدیم و رفتیم خونه ابجی غزاله.
ما زود رسیده بودیم و کسی هنوز نیومده بود.کاشکی فراز هم میومد..نمی دونم چرا نخواست بیاد..ابجی بهش گفته بود..
با ابجی غزاله روب*و*سی کردم.اوا رو ب*غ*ل کردم و لپاش و دوتا ماچ ابدار زدم..عزیز دلم یه بلوز و شلوار سفید صورتی با یه روسری ساتن صورتی پوشیده بود و موهاش و کامل پوشونده بود.رنگ لباسش به لپای سرخش میومد.
romangram.com | @romangram_com