#غم_نبودنت_پارت_83


توی اتاق مزون نشسته بودم و خیره به عکسی از طاها بودم که توکا زده بودش به اتاق و منم مخالفتی نکردم.هر وقت نگاهم به چشماش میرسید دست میکشیدم به گردنبند یادگاریش تو گردنم.

گاهی دلم واسش خیلی تنگ میشد.نوع محبتای طاها رو هیچ جا ندیده بودم.خیلی پاک و بی الایش بود.همیشه بهم حس خوبی میداد.

فرشته در زد و اومد داخل و گفت_غزل خانم دو تا خانم و یه اقا اومدن واسه دیدن لباس عروسی و لباس شب.

_خب به افسون بگو؟

فرشته_نیستن.دو ساعت پیش با اقا مهرداد رفتن بیرون.

_توکا چی؟

فرشته_همین ده دقیقه پیش از خونه باهاشون تماس گرفتن رفتن.

یه پوف بلند و صدا دار کشیدم.امروز اصلا حوصله نداشتم.حتی یه دونه طرح هم نزدم.

_خیل خب برو اومدم..

بلند شدم و یه نگاه به خودم توی اینه قدی اتاق انداختم.یه مانتو دامن از طرحای خودم بودم و دوخت توکا.عالی بود.ترکیب سبز تیره و قهوه ای سوخته..

شالم و رو سرم مرتب کردم و زدم بیرون.

از راهرو گذشتم و وارد سالن لباسا شدم.یه سمت پر از لباسای عروس و یه سمت لباس مجلسی در حد نامزدی تن مانکن.

صدای پاشنه های کفشم و صحبتای ریز ریز دو تا دختر با هم قاطی شده بود.

_میتونم کمکتون کنم؟

با برگشتن دخترا نگاهم تو صورت یکیشون مات موند.شقیقه هام تند میزدن و قلبم هم نوا با اونا شده بود.چشمام گشاد شده بود.اون زودتر به حرف اومد.

_غزل

_انا..تو اینجا؟

که با دیدن قامت بلند و کشیده یه نفر با دیدن یه سینه ستبر و یه جفت چشم قهوه ای که پر از غم و نفرت بود واقعا از نفس کشیدن افتادم.نفس کشیدن یادم رفت.

فقط تونستم اروم لب بزنم_امیر..

اینکه نفسم چطور برگشت و تونستم داغی روی گونه هامو حس کنم واسه خاطر یه صدای ظریف و دخترونه بود.

_انا جان میشناسین همدیگه رو؟

حتی صدای اون دختر هم باعث نشد چشم از نگاه پر از خشم امیر علی بگیرم.

خدای من چقد نزدیک.چقد واضح.یعنی واقعا رویا نیست.

چقد دوست دارم دستمو دراز کنم و از نزدیک لمسش کنم.کاشکی میتونستم انگشتمو بکش روی اخم بین ابروهاش.

اناهیتا_غزل..خاله ی افسون..دختر عموی ماست.

_خوشبختم منم مانا هستم.

نگاهش کردم.قد بلند و پوست سفید..چشمای سبز روشن و بینی عملی که شدید به صورتش میومد.موهای فر شده عسلی.بی شک زیبا بود.

نگاهش نمیگفت که از اشنایی با من خوشبخت باشه.زورکی لبخند زدم و خودم و حفظ کردم.قوی باش غزل..قوی

romangram.com | @romangram_com