#غم_نبودنت_پارت_78


چقد اون موقع حرص خوردم و هزار و یک دلیل واسش اوردم تا تونستم راضیش کنم که من فعلا قصد ازدواج ندارم..کلی منو توکا باهاش حرف زدیم تا راضی شد..

الانم که سر عروسیش می خواد بازم اذیت کنه..

زنگ زدم به افسون و گفتم نهار بیاد خونمون کارش دارم..باید باهاش حرف میزدم.

فرازم که خودش به صورت اتوماتیک وار اونجاست.

تکیه دادم به صندلی اتاقم..هر روز هرروز اینجا مدل و طرح لباسای نامزدی و عقد و عروسی دخترای جوون و میزنم ولی خودم..

گاهی فکر میکنم اگه 4 سال پیش چشم میبستم رو خواهش توکا الان شاید منو امیر علی کنار هم بودیم و به احتمال زیاد دو تا بچه هم داشتیم..

یعنی الان امیر چکار میکنه؟چه شکلی شده؟

گاهی اوقات از زبون ابجی غزاله یه چیزایی ازش میشنوم.افسون که حرفی نمیزنه..میترسه برم تو هپروت..

ابجی میگه داره درس میخونه و تنها زندگی میکنه..هنوز مجرده و مامانش خیلی اصرار داره که بیاد ازدواج کنه..الان دیگه اونم یه جوون 30 سالست..

الان باید یه صورت مردونه و جذاب داشته باشه..اخ خدا دلم لک زده واسه یه بار دیدنش..از نزدیک..خیلی نزدیک.





_فرانک تو هم بمون.

فرانک_جوونا حرف همدیگه رو بهتر میفهمن.میرم لباسای بابات و اتو کنم.

و از اشپزخونه رفت بیرون.

یه نگاه به فراز انداختم که هنوز با سالادش ور میرفت و یه نگاه به افسون که سعی میکرد از زیر نگاه هام در بره.

_فراز؟

فراز_ها..

_بگو دیگه

فراز_تو برو میام دنبالت

ای بترکی..شکمش از کل دنیا واسش مهمتره..چاقم نمیشه با این قیافش..

رو کردم به افسون که سریع قبل از من گفت_هر چی می خوای بگی و میدونم..حتما باز می خوای طرف مهرداد و بگیری؟

_پس میدونی کارت اشتباست که همه طرف اونن؟

افسون با تعجب یه نگاه به من و فراز انداخت و اومد حرف بزنه که اینبار من سریع گفتم_افسون..من و تو از کوچیکی با هم بزرگ شدیم.فاصله سنیمون فقط یه ساله..خودت میدونی چقد دوستت دارم و چقد واسم عزیزی..خواهر نداشتمی..تو غما و شادیام کنارم بودی..خدا کنه هیچ وقت معنی غم و تنهایی و نفهمی ولی بذار تو شادیات کنارت باشم.من یکی از ارزوهام اینکه واسه عروسیت همراهت بیام ارایشگاه.اونجا کلی می خوام خالی کنم این حس خواهرانه رو..

بغض گلوم و گرفت.

_اگه میبینی من نمی خوام ازدواج کنم نه چون عاشق طاها بودم که خودت میدونی اسم اون احساس عشق نبود.عشق من منو ول کرد و رفت.

نمیخوام چون دیگه.. تحمل یه رفتن دیگه رو ندارم.من تازه به ارامش رسیدم کنار خانوادم.

افسون اروم اروم اشک میریخت و دیگه صدای چنگال زدن فراز نمیومد.

romangram.com | @romangram_com