#غم_نبودنت_پارت_140


اگه من بی معرفتم پس چرا واسه جون طاها از همه زندگیم گذشتم..

دست توکا نشست روی دستای یخ زدم و نذاشت بیشتر از این پیچشون بدم..

لب زد_شرمندم غزل..

تو چرا؟خدایا یه سوال برام پیش اومده که هنوز خودم جوابی براش ندارم..

واقعا من اشتباه کردم؟خطا رفتم؟باید میذاشتم طاها بمیره..با غم و حسرت و ناکام..مرگش و زودتر تحویل میدادم و نمیشدم امید زندگیش که شاید یه شب بیشتر بین خونوادش باشه و به جاش میرفتم با عشقم به زندگیم میرسیدم و دو روز بعد میرفتم بالاسر قبر طاها و میگفتم_گور بابای بقیه..خودمون و عشق است؟

خدا جواب می خوام..اگه واقعا اشتباه کردم چرا ته دلم ناراحت نیستم؟چرا دارم تاوان پس میدم؟چرا دارم انگ خ*ی*ا*ن*ت و دروغگویی میخورم..چرا دارم انقد حرف میشنوم؟اگر هم اشتباه نکردم پس امیر چی میگه؟حرف حسابش چیه؟چرا باورم نداره..؟

افسون_به نظر من بهتره اگه کسی واسه بقیه کاری انجام میده از ته دل باشه نه با چشم داشت..

امیر علی_منظور؟

افسون_میدونی پسر عمو..همیشه اون چیزی که ما میبینیم درواقع اون چیزی نیست که اتفاق افتاده..شاید ما داریم اشتباه میبینیم..

لبخند مهربون افسون و این جملش بهم فهموند بغض نکن خواهر..بغض نکن که من جوابش و دادم و خودش بالاخره میفهمه داره راجب تو اشتباه میکنه..





قبول دارم..میدونم امیر هم سختی کشیده..روزای بدی و گذرونده..ولی بخدا منم خوش نگذروندم..

مهرداد_بچه ها موافقید بریم رستوران همینجا شام بخوریم؟

همه بچه ها قبول کردن.با هم بلند شدیم و رفتیم سمت رستوران..از جفت تخت پسرا که رد شدیم بازم صدای خنده های زشت و مسخرشون میومد.من که قدمام تند و بلند برداشتم و از اونجا زودی رد شدم.کلا ادمای نرمالی نبودن..بچه ریقوا..

اون سمت پارک یه رستوران بزرگ بود که مدل کلبه های چوبی درست شده بود..داخلش خیلی معمولی بود ولی بوی خوبی توی فضا پیچیده بود.کلا بد نبود..

میزا همه کوچیک بودن و اندازه هممون نمیشد.گارسونا دوتا میز و بهم چسبوندن و به تعداد هممون صندلی گذاشتن.

من کنار توکا بودم.اولین نفر بودم و کنارم اناهیتا بود روبروم مارتین و کنار اون امیر علی نشسته بود.

با اون حرفای امیر علی و دفاعش از مانا حالم گرفته شده بود..فکر کنم حسادت بود که داشت مثل خوره جونمو میخورد.

هرکس یه چیزی سفارش داد..البته اونجا فقط دو مدل غذا شرو میکردن..چلو کباب و چلو جوجه که بچه ها از همین دو مدل با سالاد و ماست و دلستر سفارش دادن.

غذاهامون و که اوردن لبخند رو لبم نشست.

من و امیر هردومون جوجه سفارش داده بودیم..یادم نبود امیر جوجه با استخوون خیلی دوست داشت.

اروم اروم مشغول غذا خوردن بودم که میز کناریمون که از قضا همون پسرا هم بودن پر شد.

تا اومدن داخل شروع کردن حرف زدن و بلند بلند خندیدن.

نزدیکترین نفر به میزشون من بودم که چون با کسی هم حرف نمیزدم و سرم پایین بود صداهاشون واضح میشنیدم..

همه بچه ها در حال غذا خوردن و حرف زدن بودن..کلا رستوران شلوغی بود و سرو صدا زیاد بود.

صدای این پسرا هم رو اعصابم بود سعی میکردم به چرت و پرتایی که میگفتن اهمیت ندم ولی واقعا نمیشد..

سرم پایین بود و محلشون نمیدادم که یکیشون گفت_پیس..پیس..خوشگله؟

romangram.com | @romangram_com