#قلب_های_شیشه_ای_پارت_97
بهم می گفت که مثل هیچکس نیست
می گفت توی نگاهش خاروخس نیست
می گفت طاقت نمیاره نباشم
میگفت از فکر شم میمیره که فکر کنه از دنیاش جداشم
اینارو اون بهم گفت
دروغ گفت ، دروغ گفت ،دروغ گفت ، دروغ گفت
دست میکشم روی شیشه بخار گرفته و چیکه کردن بارون از برگهای درختای حیاط رو نگاه میکنم… صدای در حیاط میاد و من از خلسه ای که توش گرفتار شدم رها میشم… روسری سر میکنم و میرم توی حیاط و در رو باز میکنم… مهندس برگشته … با موهایی که از بارش بارون خیس شده و پریشون روی پیشونیش ریخته… پیرهنش هم کمی خیس شده … دقیق بهش نگاه میکنم… الان میفهمم که این مدت چقدر به بودن های نصفه و نیمش عادت کردم…
- دعوتم نمی کنید بیام تو؟ هر دو خیس شدیم.
هول میشم و میگم: چرا چرا بفرمایید داخل.
مهندس وارد حیاط میشه و من در رو می بندم… همقدم با هم وارد خونه میشیم… لرزی توی تنم افتاده… هم بخاطر سرمای هواست هم بخاطر استرس های این مدته… مهندس روی صندلی میز مطالعه میشینه و من آهنگ رضا صادقی رو قطع میکنم… کمی افت فشار پیدا کردم که برای من طبیعیه…
روی تخت می شینم و میگم: کی برگشتین؟
- یک ساعتی میشه . یه سر به مادرم زدم و بعد اومدم این جا.
- استراحت میکردید. شرمنده این مدت خیلی به شما زحمت دادم.
- این چه حرفیه شما میزنی؟ چقدر تعارف میکنید.
romangram.com | @romangram_com