#قلب_های_شیشه_ای_پارت_78
این مدت به جای نقشه انتقام دارم دنبال راهی برای پذیرفته شدن میگردم و این برای خودمم عجیبه… باید به مجید زنگ بزنم و بگم که برگرده … اطلاعاتی رو که میخواستم دارم و الان وقت نقشه کشیدنه … نمی خوام بی گدار به آب بزنم … باید با برنامه ریزی پیش برم .
یه تخته وایت برد بزرگ همراه وسایل درمونگاه سفارش دادم … به زور اونو میکشم و گوشه اتاق میزارم.
عکس آوش و جاویدان رو گوشه سمت چپ با اهن ربا ثابت نگه میدارم و از سمت راست شروع میکنم به نوشتن… شرکت مد جاویدان رو بزرگ می نویسم و دورش یه خط میکشم .
چطوری میشه یه شرکت مد رو نابود کرد؟… دیشب خیلی به این موضوع فکر کردم اولین کار حذف نیروهاش از شرکته… برای این کار ، برای پیروزی فقط به پول نیاز دارم.
دیگه چیز زیادی برام نمونده … خونه پدریم مونده و خونه بی بی… نه نمی تونم این یادگاری ها رو بفروشم… خدایا کمکم کن! مجبورم یه چیزایی رو قربونی کنم تا بقیه سهمم رو پس بگیرم.
این روزا دارم فکر میکنم چرا بابا تمام ثروتش رو به نام من زد؟ … اصلا یه جراح قلب چطوری این همه ثروت داشت؟ … چرا چیزی به جاویدان و مامان نداد؟… شاید اگه بابا به مامان هم سهمی داده بود کمی منو دوست داشت… شاید جاویدان برای غارت ثروتم نقشه نمی کشید… شاید هرگز آوشی وارد زندگیم نمی شد که فریبش رو بخورم… بخدا قسم اگه این کارا رو با من و زندگیم نمی کردن من خودم همه مال دنیا رو به پاشون میریختم ولی الان که غرورم که عشقم قربانی شده باید نشونشون بدم که میتونم همه چیزو پس بگیرم که می تونم بد باشم و نابودشون کنم.
بازم برمیگردم به گذشته … به نقطه تاریکی که سایه اش روی تمام روشنایی های ذهنم افتاده و دل چرکینم کرده.
سه روز بود که مجید زنگ میزد و ازمون دعوت میکرد تا برای دیدن نمایش تئاترشون بریم… هزینه بلیط تئاتر به بیماران سرطانی هدیه می شد… همراه زیبا یک ساعت قبل از اجرا توی سالن بودیمو تمرین بچه ها رو تماشا می کردیم… این مدت زیبا و مجید هم حسابی با هم مچ شده بودن … محبت خواهر مجید همزمان با اومده بود … هم سن و سال من بود و بهتر از بقیه باهاش ارتباط برقرار کرده بودم… مشغول صحبت با محبت بودم که تمرین بچه ها تمام شد… زیبا دست ما رو کشید و برد پشت صحنه… همه چیزش برام نو و دوست داشتنی بود … بیشتر از اینکه از اجرا خوشم بیاد هزاران ایده برای نوشتن داشتم… دوست داشتم بنویسم و بقیه اجرا کنن… از همون روزای اول فهمیده بودم چه نقشی برازنده کدوم یکی از بچه هاست … گاهی مجید رو شوالیه ای میدیدم که برای نجات بقیه مبارزه میکنه و سامیه با اون چهره معصوم و دوست داشتنی مثل پری قصه ها بود و اما آوش همیشه شاهزاده بود همیشه برتر از بقیه و محکم تر از تمامی نقش ها… توی دنیای خودم غرق بودم که متوجه آووش شدم… کنارم ایستاده بود… همون لبخند جذاب همیشه روی لبش بود … لبخندی که روی لب خیلی ها می شینه ولی مفهومش برای تو متفاوته… مثلا لبخند محبت دنیایی محبت به قلبت میریزه… لبخند جاویدان همیشه منو می ترسوند چون پشت پرده اش هزاران نیرنگ بود… لبخند پدرم آرامش داشت و لبخند بی بی مثل لبخند خدا به بنده اش بود… تو رو به اوج می رسوند…دستت رو بی توقع می گرفت… مثل لبخند نایاب این روزهای مهندس که در پسش رنج و درد هست… می بینی ؟ دنیای لبخند ها هم متفاوته… اما لبخند آوش برای حرفهای دیگه ای داشت… به من می گفت که بین این همه آدم این لبخند نصیب تو شده … تویی که در چشم همه مردهای اطرافت جا موندی و فقط یه نفر تو رو دیده…
آوش : چرا روز جمعه کوهنوردی نیومدی؟
نمی دونستم چی بگم؟ … بگم که ترسیدم که اضافه وزنم باعث بشه رفیق نیمه راه باشم؟… بگم که ترسیدم که بخاطر سادگیم مورد تمسخر قرار بگیرم؟
کمی مکث کردم … دست و پام رو کاملا گم کرده بودم … با کمی من من گفتم: درس داشتم.
سرش رو نزدیکم آورد دقیقا چند سانتی متر با صورتم فاصله داشت و من از نزدیکی فاصله ها می ترسیدم … کمی توی خودم مچاله شدم که کنار گوشم گفت: دروغ گوی خوبی نیستی. دفعه دیگه حتما بیا.
بدنم مور مور شد ولی از حرفش حس خوبی داشتم… حس توجهی نامحسوس به کسی که کمتر دیده شده … حتی زیبا هم بهم اصرار نکرده بود که بیام چون می دونست از بودن توی چنین فضا هایی خوشم نمیاد… مجید هم به درخواست زیبا به من اصرار نکرد… اما حالا آوش گفته بود که سری بعدحتما برم …
همین گفت و گو ساده تا مدت ها فکرم رو مشغول کرده بود… توجه نامحسوسی که بعدها هم ادامه داشت باعث شد به آوش علاقه مند بشم… گاهی که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که رفتار اون روزهای آوش ردی از علاقه نداشت… یه توجه بود که من پیش خودم بزرگش کردم … منی که کمتر پسری رو کنارم پذیرفته بودم با توجه اولین پسر رویاپردازی کردم… هرچند بعدها طبق نقشه ای که کشیده بودن جنس علاقه آوش فرق کرد ولی من عاشق هرگز فکر نمی کردم که همه این ها یه بازی کثیف باشه…
romangram.com | @romangram_com