#قلب_های_شیشه_ای_پارت_64
به گفته مهندس عمل کردم … نشستم و سرم رو بین دو تا دستم گرفتم تا سگ رو نبینم… هر ان منتظر حمله سگ بودم ولی بعد از چند دقیقه که خبری نشد … سرم رو بلند کردم و اطراف رو نگاه کردم خداروشکر رفته بود… صدای الو الو گفتن مهندس میومد…می پرسید که حالم خوبه؟… گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم: خوبم اقای مهندس.
- خوب الان به من بگید دقیقا چی از اطراف یادتونه.
- من از سمت چپ درمونگاه مستقیم اومد . از باغا رد شدم و از یه تپه رفتم بالا. روی این تپه میتونم همه روستا رو ببینم.
- توی مسیرت رودخونه هم بود؟
- یه رودخونه کم عمق ولی پهنای وسیعی داشت.
- فهمیدم . من سعی میکنم زود بیام.
- باشه ممنون
- خواهش میکنم. خدانگهدار.
خداحافظ زیر لبی میگم و مشغول بازی با گوشیم میشم… خودمم قبول دارم که گاهی کارایی میکنم که به سنم نمیخوره… اگه محبت الان اینجا بود حتما نیشگونی از بازوم میگرفت و میگفت: جون مرگ بشی دختر با این کارات.عقلم خوب چیزیه.
لبخندی ناخواسته رو لبم میاد حتما باید فردا سر فرصت بهش زنگ بزنم… اصلا شاید ازش خواستم بیاد و چند روزی پیشم بمونه…
نور موبایل رو روشن میزارم تا اگه مهندس اومد بتونه رد نور رو بگیره… صدای پچ پچ دو نفر رو میشنوم… پشت بوته های تمشک که تازه برگ دادن پناه میگیرم… صحبتشون هر لحظه خوانا تر به گوشم میرسه…
نور موبایل رو خاموش میکنم تا متوجه من نشن.
- به ایرج خان گفتی؟
- اره بابا . دیروز رفتم دیدنش . بهش گفتم که مرکام خان به همه گفته که دزدی کار ایرج خان.
romangram.com | @romangram_com