#قلب_های_شیشه_ای_پارت_54

وقتی با این لحن حرف میزنه جای اعتراض نمی مونه… با رفتن مهندس دامونم میره و سیدا میاد پیشم و میگه: نزدیک بود سکته کنم شما چه جراتی دارید خانم دکتر.

با لبخند میگم: ترس نداره که از چی بترسم. منم قبلا مثل تو بودم ولی سعی کردم در مقابل مردا کوتاه نیام.

- نه خانم . اقای مهندس از اون مردا که شما فکر میکنی نیست . خیلی اقاهه.

زیر لب گفتم : مشخصه. زورگوی لجباز.

مریم جون خواب بود … رفتم توی اتاقش و پیشونیش رو بوسیدم … حتما بازم میومدم پیشش… حسی خوبی ازش میگرفتم…

بتول خانم با اصرار دوتا ظرف غذا به من و سیدا داد و گله کرد که چرا برای ناهار نموندیم… گونه اش رو میبوسم و قول میدم که بازم بهش سر بزنم .

سوار ماشین مهندس میشیم… بی حرف بی نگاه رانندگی میکنه … توی فکرش چی میگذر رو نمی دونم

ماشین که جلوی درمونگاه می ایسته از فکر میام بیرون… تمام طول مسیر توی سکوت به حرفای بقیه گوش داده بودم… نمی تونستم بفهمم که دزدی کار ایرج خان یا نه؟… اصلا چرا ایرج خان باید این کار رو بکنه… این بار میفهمیدم مرکام خان کیه؟

از ماشین پیاده میشم… دعا دعا میکنم که دزدی و اتفاقات دیشب خواب باشه و وقتی وارد درمونگاه میشم همه چیز مثل قبل باشه… قفل درمونگاه رو باز میکنم… صحنه روبروم تمام امیدم رو نا امید میکنه … یه درمونگاه خالی … فقط خورده شیشه های شکسته کف سالن بهم چشمک میزنن و واقعیت رو جلوی چشمم میارن… توی سکوت چند ثانیه به روبرو ذل میزنم و بعد قدم برمیدارم و در منتهی به حیاط خونه رو باز میکنم… پشت سرم دامون و سیدا و مهندس هم وارد حیاط میشن… سیدا مدام میگه که خودمو ناراحت نکنم و دزد پیدا میشه و از این حرفا ولی من که ناراحت نیستم … نه دارم تظاهر می کنم که ناراحت نیستم… نیمچه لبخند میزنم و میگم: سیدا جان من ناراحت نیستم .

اروم توی گوشش میگم: میشه بشینی و یکم استراحت کنی؟ این قدر تحرک اصلا برای خودت و بچه خوب نیست

رو به مهندس و دامون میگم: ببخشید موقعیت پذیرایی ندارم.

مهندس سکوت میکنه و دامون تعارف… خوبه که مهندسم با تعارفات الکی مغزم رو به کار نمی گیره… از کی این قدر بی حوصله شدم؟

دامون کنار سیدا روی تخت گوشه حیاط میشینه … نگاه عاشقانه ای به سیدا میندازه… این نگاه ها رو خوب میشناسم… شاید یه زمانی منم ازشون بی نصیب نبودم … باور دروغی بودن این نگاه ها هنوزم برام غیر ممکنه …یعنی همه چیز اونروزا دروغ بوده؟ دامون توی گوشش پچ پچ میکنه… سیدا سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه … نگاه ازشون میگیرم… رنگ نگاهم عوض شده اینبار واقعا غمگینم.

گوشی تلفنم رو از توی کولم در میارم… شماره ها رو رد میکنم نمی دونم باید از کی کمک بخوام… از صدای مهندس جا میخورم کی اومد و نزدیکم ایستاد؟


romangram.com | @romangram_com