#قلب_های_شیشه_ای_پارت_156
بازم تکیه دادم به شیشه و به حالت قبل برگشتم…قلبم ازرده شده بود…سکوت خودم و جاده پیش رو و گوش دادن به حرفای مهندس هرچند تلخ بود ولی دوست داشتم…
مهندس ماشین رو کنار پارکی متوقف کرد و گفت:یکم پیاده روی بکنیم.
با سر موافقت میکنم و هردو پیاده میشیم…پارک توی سکوت عمیقی فرو رفته…کمی که میریم چند پسر جوون رو میبینم که دور هم نشستن و تخمه میشکونن و حرف میزنن و میخندن…توی این سرما کسی پارک نمیاد…همقدم با هم راه میریم …دستم رو توی جیب سویی شرتی که پوشیده بودم کردم…لباسم زیاد گرم نبود ولی حس سرما هم نمیکردم…مهندس نگاهی به دستام انداخت و گفت:سردتون شده؟
_نه خوبم.
توجهات نامحسوسش منو بد عادت نکنه؟؟؟
مهندس یقه پالتویی که پوشیده رو کمی بالا میده و میگه:حتما دکتر مظاهر بهتون گفته که من قبلا بیمارش بودم.تمام چیزایی که تا الان در مورد من فهمیدی رو اگه مرور کنی متوجه میشی که من گذشته ارومی نداشتم.گذشته ای که حالمم درگیر کرده.زندگی منم پر از فراز و نشیب تلخ بوده ولی یاد گرفتم گه خدایی هست پس نذاشتم غم منو بنده خودش کنه.اگه از سیدا و دکتر و بقیه خواستم چیزی در مورد من نگن فقط بخاطر این بود که میخواستم اول از همه خود واقعی چیزی که هستم رو بشناسید و با فهمیدن حقیقت زندگیم دیدت عوض نشه.البته دلایل دیگه ای هم داره که بخاطر خودمه.
هرچیزی در مورد من و شخصیتم باید میفهمیدید رو تا الان دیدید و فهمیدید و اما گذشته،فردا گذشته رو هم بهتون میگم.میخواستم با چشم باز انتخاب کنید.
می ایستم و با کمی تامل میگم: اما دکتر مظاهر گفت یه صیغه موقت میخونیم.
اخم میکنه و با جدیت توی صورتم نگاه میکنه…نگاهش دلخوره میگه: اینقدر غیرقابل تحملم که حتی نمی خوای تو این مدت به من فکرم بکنی؟
دستپاچه میشم و تند تند میگم:نه ابدا این طور نیست اما من یه سوال دارم که جوابش میتونه توی تصمیم تاثیر بذاره.
_میشنوم.
به چشمای خوشرنگش خیره میشم …کلافه میشه و سعی میکنه نگاهش رو بدزده … قدم اول رو برمیداره… میخواد راه بریم ولی من میخوام جوابمو از نگاهشم بخونم …گوشه پالتوش رو میگیرم …وادارش میکنم بایسته…برمیگرده و نگاهم میکنه
میگم:چی باعث شده که بخواید من بشناسمتون.اصلا چرا کمکم میکنید؟
مهندس پوفی می کنه و به نیمکت پشت سر من اشاره میکنه و میگه: بریم اونجا بشینیم؟
romangram.com | @romangram_com