#قلب_های_شیشه_ای_پارت_153
با ذوق و شوق کودکانه میگه: آره . بابا اجازه داد تا هر چیزی که میخوام بردارم.
توی پلاستیک رو کلی گشت تا چیزی که مد نظرش بود رو در آورد … یه خوک صورتی و بنفش که مداد تراش بود… گفت: اینو نگاه کن. سروش یکی از اینا داشت. من خیلی ازش خوشم میومد. امروز خریدم.
- مبارکت باشه. همشون قشنگن.
به درخواست ماهان اون روز کلی توی مرکز تجاری گشتیم… مهندس یه ماشین کنترلی مشکی برای ماهان خرید… من هم موقعیت رو مناسب دیدم تا بعد از مدتها یه مانتو بخرم… جلوی چندین مغازه مانتو فروشی مکث کردم و نگاه کردم ولی مانتوی پاییزه مناسبی چشمم رو نگرفت… بلاخره چیزی که میپسندیدم رو توی یکی از مغازه ها دیدم… به مهندس که با ماهان مشغول بود گفتم: میشه من برم توی این مغازه.
مهندس به مغازه ای که اشاره کرده بودم نگاه کرد و گفت : میخواید مانتو بخرید.
- اگه مشکلی نباشه و وقت داشته باشین. خیلی وقته خرید نیومدم.
- نه چه مشکلی. پس صبر کنید ماهان رو توی پیتزا فروشی اونجا بذارم خودم هم میام. شما چی میل دارید.
نگاهی به ساعت انداختم با اینکه هنوز ساعت هفت بود ولی من هم کمی گرسنه بودم گفتم: من پپرونی میخورم. ممنون
ایستادم تا مهندس سفارش پیتزا داد و ماهان رو کنار یکی از میزها نشوند … ماهان مشغول بازی با ماشین شد… مهندس اومد سمت من و گفت: امروز اذیت شدید نه؟
- نه اتفاقا بعد مدتها یکم تفریح کردم خیلی هم خوب بود.
وارد مغازه شدیم… مانتوها روی رگال ها نصب بود … نگاهی سطحی به همه انداختم… دختر خانمی جلو اومد و گفت: سلام چیزی نظرتون رو جلب کرده.
- سلام. مانتو مشکی بافتی که توی ویترینه و یقش کرواتی بود رو میخوام .
- از این طرف لطفا .
دختر مانتو مورد نظرم رو اورد و به دستم تا داد تا پررو کنم… حواسم به مهندس بود که با دقت به مانتو ها نگاه میکرد… مطمئنا خوش سلیقه بود… چون توی انتخاب لباس های خودش و ماهان که اینو ثابت کرده بود…وارد اتاق پررو شدم… مانتو سایزش مناسب بود و خیلی ازش خوشم اومده بود… مشکل پسند نبودم و چیزی که به دلم می نشست رو انتخاب میکردم و میخریدم… مانتورو در آوردم و مانتوی خودم رو پوشیدم و از اتاق پرو زدم بیرون… دختر فوری اومد طرفم و گفت: چی شد اندازه بود؟ خوشتون اومد؟
romangram.com | @romangram_com