#قلب_های_شیشه_ای_پارت_151

خوشحال شد و گفت: شما که گفتی فعلا نمی خریم.

- اگه اخماتو باز کنی میخریم.

ماهان خندید و گفت: با گوشی بازی کنم؟

مهندس گوشی رو از جلوی ماشین برداشت و به دستش داد و گفت: باج گیر کوچولو. فقط تا وقتی برسیم.

ماهان سری تکون داد و مشغول بازی با گوشی شد… مهندس از توی اینه نگاهی به ماهان انداخت و بعد رو به من کرد وگفت: دکتر مظاهر باهاتون صحبت کرد؟

خجالت میشیدم… بلاخره این هم نوعی خواستگاری بود توی شرایط خاص… همین طور که با انگشتم بازی میکردم گفتم: بله صبح رفتم دیدنشون.

- خوب .نتیجه.

- فکر کنم یکم برای جواب من زود باشه. من هنوز خیلی سوال توی ذهنم دارم.

- شما وقت زیادی برای پرسیدن سوالاتون دارید. من میشنوم و جواب میدم.

به ماهان اشاره کرد و گفت: الان وقت مناسبی نیست.

سری تکون دادم و گفتم: باشه.

بیرون رونگاه میکنم و به مردمی که توی سرما سعی دارن زودتر به خونه و جایی گرم برسن نگاه میکنم… عده ای مشغول خرید هستن و بی خیال سرما شدن… توی این شهر بزرگ همیشه میتونی جریان زندگی رو ببینی…. یه زمانی عاشق این شلوغی ها بودم … عاشق راه رفتن توی بازار و گشتن ده ها مغازه برای خرید یه شال بافتنی … ولی الان حوصله ندارم…

مهندس جلوی مرکز تجاری بزرگی نگه میداره و میگه: ما کمی خرید داریم. با هم انجام میدیم و من بعد ماهان رو میرسونم . میتونیم تا اخر شب باهم حرف بزنیم. موافقین؟

سری به نشونه تایید تکون میدم مهندس رو به ماهان میگه: گوشی رو بده پسرم.


romangram.com | @romangram_com