#قلب_های_شیشه_ای_پارت_139
- ای بابا. من گفتم حدس میزنم. بخاطر همین نمی خواستم بگم سیدا خانم. حالا ایشالله میرید سونوگرافی معلوم میشه.
دامون: اگه حدس خانم دکتر درست باشه . شما و مهندس یه کباب دامون پز مهمون منید.
نمی دونستم چی باید بگم… توی اون لحظه فقط دعا میکردم حدسی که میزنم درست باشه… چون وزن سیدا روز به روز بیشتر میشد و شکمش برای یه زن هفت ماهه کمی بزرگتر از معمول بود… تا رسیدن به شهر حرفهای معمولی زده شد… سیدا درمورد وسایلی که میخواست بخره میگفت و اتاقی که قرار بود برای بچه اش اماده کنه… توی راه من برای همه میوه پوست گرفتم و به مهندس هم دادم ولی نگاه مهندس به من عوض شده بود… میتونستم بفهمم که کمی سرد شده و رسمی تر از قبل برخورد میکنه… نمی دونستم بخاطر حضور سیدا و دامونه یا بابت حرفای این چندروزه و از کوره در رفتنای من ناراحته…به شهر که رسیدیم دامون از مهندس خواست تا مرکز شهر اونارو پیاده کنه ولی مهندس مخالفت کرد و گفت که مارو برسونه فرودگاه و با ماشین برن خرید و برگردن روستا… سیدا حامله بود و بخاطر حاملگی پرخطری که داشت بهتر بود که زیاد پیاده روی نکنه و خسته نشه… از تصمیم مهندس خوشحال بودم… به فکر همه بود و هیچ چیزی ازش پوشیده نبود…
پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد… مهندس روزه سکوت گرفته بود و جز در مواقع ضروری با من حرف نمیزد… دوست داشتم علت این تغییر رفتار رو بدونم ولی روی پرسیدنش رو نداشتم… شاید لازم بود مدتی به غار خودش پناه ببره و با روحیه بهتره برگرده… من این فرصت رو بهش داده بودم … توی راه روزنامه روز رو ورق میزدم که مهندس گفت: رسیدیم تهران شما کجا مستقر میشین؟ منظورم اینه جایی هست که برین؟
روزنامه رو کنار گذاشتم و گفتم: از اموال پدرم فقط یه خونه برام مونده . فکر کنم تنها چیزی که دارم همین باشه. یه جایی برای موندن.
- خوبه . اگه بخواین و تنهایی اذیت میشین خونه منم هست. خوشحال میشیم بیاین اونجا.
مهندس جمع بسته بود… دوست داشتم بدونم کی خوشحال میشه … دوست داشتم اینبار بپرسم و مهندس جواب بده… برای شروع راهی که میخواست کمکم کنه،نیاز داشتم که از مهندس بدونم… پس دلو به دریا زدم و پرسیدم.
- اگه فضولی نباشه ، میخوام بدونم شما با کی زندگی میکنید؟ اخه گفتید خوشحال میشید من بیام اونجا.
مهندس سرش رو به صندلی تکیه داد و همین طور که به سقف نگاه میکرد گفت: من و ماهان پسرم باهم زندگی میکنیم.
- پسرتون؟ شما ازدواج کردین؟ بچه دارین؟
مهندس ساعدش رو روی پیشونی گذاشت و با خونسردی گفت: آره. چرا تعجب کردید؟
نمی دونم حس اون لحظم چی بود؟… واقعا چرا تعجب کردم… شاید دوست داشتم که مهندس مجرد باشه … نگاه ازش گرفتم… از این همه خونسردیش حرصم میگرفت گفتم: تعجب کردم چون حلقه نداشتین وگرنه به من ربطی نداره. فقط کنجکاو بودم بپرسم.
مهندس چشمش رو بست و گفت: میدونستم.
با این کار مهندس فهمیدم فعلا حوصله ادامه بحث رو نداره و یا شاید دوست داره توی موقعیت بهتری حرف بزنیم… تمامی فکر ها و جرقه های بزرگ توی سکوت اتفاق میفته… آدم ها وقتی ساکت میشن دارن به مسائل پیرامونشون فکر میکنن و نتیجه میگیرن… مثل الان ما… من توی سکوت به مهندس فکر میکردم و نمی تونستم با داده های اندکی که داشتم نتیجه بگیرم… برام سئوال بود که چرا مهندس زن و بچه و زندگیش توی تهران رو رها کرده و رفته توی یه روستا دور افتاده تا به مردم خدمت بکنه… فرصت برای رسیدن به پاسخ تمام پرسش های ذهنیم زیاد بود ولی این دل بی طاقت شده بود… میخواست زودتر همه مجهولات رو کشف کنه… با توقف هواپیما کمربندم رو باز میکنم و به مهندس که هنوز چشماش بسته است خیره میشم… انقدر خسته است که توی دلم دعا میکنم کاش پرواز طولانی تر بود تا بتونه استراحت کنه… مشکلات روستا ،فشارهای عصبی ای که داره همه و همه باعث میشه دلم برای این مرد به رحم بیاد وگرنه هیچ حس دیگه ای ندارم… نمی دونم شاید هم دارم… حمایت های این چند وقت منو به شدت به مهندس وابسته کرده و من گریزونم از هر حس وابستگی ای… مخصوصا به کسی که خودش زندگی و دغدغه های خاصی داره… برخلاف همیشه میخوام منطقی باشم… اینبار عقلم رو به هیچ عنوان به دلم واگذار نمی کنم… گذشته و درس هاش داره منو برای زندگی اماده میکنه و شاید واقعا به این درسها نیاز داشتم…
romangram.com | @romangram_com