#قلب_های_شیشه_ای_پارت_127
مهندس میره و من هم میرم توی خونه… همزمان که به حرفای مهندس فکر میکنم وسایلم رو جمع میکنم… چند روز تعطیل بود و میتونستم یه هفته هم مرخصی بگیرم… نامه مرخصیم رو مینویسم و میرم پیش سیدا تا زحمت پستش رو دامون برام بکشه.
بوی خوب نون تازه توی بینیم می پیچه … حتما دا داره نون میپزه… از لای در نیمه باز میگم: صاحب خونه مهمون نمی خوای؟
دا با لهجه زیبای خودش میگه: خش اومیت . بفرمایید تو.
وارد حیاط میشم… صدای دا از آشپزخونه گوشه حیاط میاد… دا از آشپزخونه میاد توی حیاط…
- نون می پزین؟ خسته نباشین.
- اره خانم دکتر. بفرمایید تو . بفرمایید.
- سیدا نیست؟
- چرا الان ایرم صداش ایکنم .
- زحمت نکشین. بگین کجاست من میرم پیشش.
- حدس ایزنم من باغ بو. خوم ایرم صداش ایکنم.
لهجه زیبایی داره… ساده و بی ریاست ولی در عین حال بیشتر توی خودشه … برعکس سیدا زیاد خونگرم نیست … میره و من وارد آشپزخونه میشم… نون های محلی پخته شده روی هم چیده شدن … کنار شعله منتظر سیدا و دا میمونم…هوس پاتک زدن به نون های تازه رو می کنم ولی خودم رو نگه میدارم… لبم به خنده کش میاد… صدای خنده سیدا میاد و صحبتش با دا… چقدر این دختر خوشبخت بود… زندگی ساده و زیبای روستایی… زمانی که دبیرستان میرفتم یکی از آرزوهام این بود که برم شمال ، توی یه روستای دور افتاده زندگی کنم… الان از اونروزها خیلی فاصله گرفتم… سیدا رو می بینم… میرم طرفش و میبوسمش و سلام میکنم.
- کجایی سیدا جان؟ باورت میشه همین دوروز که ندیدمت دلم کلی برات تنگ شده؟
- منم همین طور . دلم پوسید توی این خونه. دا و دامون نمی ذارن جایی برم.
دست می کشم به شکمش و میگم: نی نی چطوره؟ اذیت که نمی کنه؟
romangram.com | @romangram_com