#قلب_های_شیشه_ای_پارت_112
موافقت کردم و اول وضو گرفتم و بعد با هم وارد امامزاده شدیم… برعکس تمام اماکن مذهبی ورودی زن و مرد توی امامزاده یکی بود… ولی چند نفری که اونجا بودن خودشون رعایت کرده بودن و قسمتی خانم ها و قسمتی آقایون نشسته بودن… زیارت نامه رو خوندم و زیارت کردم… بی بی میگفت: برای اولین بار اگه امامزاده ای رو زیارت کنی حاجت دلت برآورده میشه… توی دلم رو کنکاش میکنم… خواسته قلبیم چیه؟ … دلم انتقام میخواد… دوست دارم همه تقاص کارایی که باهام کردن رو پس بدن … اینا چیزایی که میخوام ولی نمی تونم به زبون بیارم… قفلی که به زبونم زده شده به اراده خودم نیست… چند قطره اشکی که میریزم سبکم میکنه…چادر نمازی برمیدارم و سر میکنم و نمازم رو میخونم … آرامش عجیبی گرفتم… مهندس لطف بزرگی بهم کرده بود… این مرد میدونست که چه موقعی چه کاری انجام بده … میدونست توی برخورد با هرکس چطور رفتار کنه… توی این مدت دیده بودم که با مردم روستا مثل خودشون خاکی برخورد میکنه مقابل ایرج خان قاطع میشه و حتی با من چه جور حرف بزنه … اگه مهندس نبود اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که روانشناس… حرفاش مثل دکتر مظاهر بود و رنگ و بوی بی بی رو داشت…
توی حیاط روبروی ضریح، روی سکویی نشستم و منتظر مهندسم… می بینم که از امامزاده خارج میشه با آرامش ولی محکم قدم برمیداره… متانت و وقار که شایسته هر خانمیه توی وجود این مرد خودنمایی میکنه و من تقدیرش میکنم… ناخداگاه آدم رو وادار به احترام میکنه… دقت که میکنم توی عمق نگاهش غم میبینم … یه غم عمیق که همیشه همراهشه… حتما اونم مشکلاتی داره … چیزی که نمی فهمم اینه که چرا اومده اینجا تا به مردم کمک کنه … منو می بینه و به طرفم میاد… با فاصله روی سکو می شینه و میگه: زیارت قبول.
نگاهی به ضریح میندازم … طلایی خوشرنگش حس و حال خوبی داره … میگم: زیارت شما هم قبول. جای خوبی منو آوردین.
- تعریف جای خوب برای ادم ها ی مختلف متفاوته. خوشحالم که نظرمون یکیه. منم چندین ساله که با اومدن به این جا آروم میشم . الانم گفتم شاید شما این جا راحت تر بتونید حرف بزنید.
سکوت اطراف ، حرفای مهندس، غم توی نگاهش، غصه توی قلب من ، امشب هامونی عجیبی با هم دارن..
-شروع کردن همیشه سخته… حتی سخت تر از تمام کردن… اراده میخواد… جدای از اراده تمرکز ذهنی میخواد. الانم نمی دونم از کجا شروع کنم.
- اول از دلیل اومدنتون بگید تا بعد به بقیه برسیم.
نفسم رو پر صدا میدم بیرون… آهی که ناخواسته گاهی عمیق می کشم…
- اومدم تا از یه عده که خیلی دوستشون داشتم دور بشم. کسایی که منو نخواستن و خنجر عمیقی از پشت به همه خواستن های من زدن. دارم پیچیده حرف میزنم چون گفتنش راحت نیست. اومدم تا تصور کنن رفتم برای طرحم. دنبال زندگی خودم . ولی در اصل اومدم تا خودم رو پیدا کنم. دوست داشتنم به تنفر تبدیل شد و الان میخوام انتقام بگیرم از همه ظلمای که در حقم انجام دادن انتقام بگیرم.
مهندس نگاهش به ضریحه… درست مثل من… هر دو یه نقطه رو می بینیم ولی فکرمون یکی نیست.
مهندس میگه: از گذشته بگو. چی باعث تنفرتون شده ؟ چی باعث شده بخاید انتقام بگیرین؟
با سئوال مهندس به گذشته میرم… نمی فهمم چطور همه چیز رو براش تعریف می کنم… از سادگی های دلم میگم از نجابت دلم که بازیچه آوش و خواهرم شد … از بابا میگم و ارثی که بهم رسید و نحوه از دست دادن همه چیزم… اشک میریزم و تعریف می کنم… اشک میریزم و مهندس توی سکوت حرفام رومی شنوه… می گم و میگم از گزارشاتی که مجید بهم داد از شرکتی که تاسیس کردن … از پولهای باد آورده ای حسابی بهشون ساخته… از کاری که میخوام شروع کنم نمی گم… باید مطمئن شم که همراهیم میکنه… وقتی سرم رو بلند میکنم ،دو تا چشم نگران می بینم که هزاران سئوال توی خودش داره ولی روی لب مهندس مهر سکوت زده شده… دستمالی جلوی روم گرفته میشه … به دستمال سفید نگاه میکنم و به گلدوزی روی دستمال که به انگلیسی ام رو حک کرده… دستمال رو میگیرم و اشکم رو پاک میکنم … گاهی بعضی خصلت ها توی وجود آدم حل شده … مثل ضعف و اشک من… هرچی سعی بر کنترلشون دارم نمیشه… مهندس بلند میشه و دو تا دستش رو توی جیبش میبره و به گنبد ذل میزنه و میگه: سبک شدی؟
- سبک شدم خیلی هم سبک شدم .حرف زدن سبکم کرده .
- خیلی خوب پس بریم.
romangram.com | @romangram_com