#گریان_تر_از_گریان_پارت_91
در کل واقعا به حرفهای داداش طاها ایمان اوردم با یه بار ملاقات حسابی شیفته ی اون خانواده شدم البته به جز هومن از اون که نه تنها خوشم نمیومد بلکه دائما دوست داشتم ضایعش کنم یا با حرفام یه جورایی تحقیرش کنم چون خیلی از بالا به ادما نگاه میکرد توی همون یه جلسه این موضوع کاملا از رفتارش هویدا شد.
به ساعت روی میز کنار تخت نگاهی انداختم2 رو نشون میداد نمیدونم چرا بیخوابی زده بود به سرم اونم از نوع شدیدش.
کمی جابه جا شدم ولی هیچ فایده ای نداشت.ذهنم خیلی شلوغ بود از یک طرف صحنه به صحنه ی امشب جلوی چشمام تداعی میشد و از طرف دیگه ناخواسته چهره ی شیده و مهرداد میومد توی ذهنم.
یعنی واقعا من از این موضوع ناراحت بودم.جوابش کاملا مشخصه به هیچ وجه ناراحت که نیستم بماند خیلیم خوشحالم حداقل اینطوری مهرداد کاملا منو از ذهنش پاک میکنه ولی نمیدونم چرا یه جورایی یه حسی بهم میگفت شیده توی اینده ات یه تاثیر منفی میذاره یه حسی مثل نگرانی یا هرچیز دیگه ای.اینقدر به همین مسائل فکر کردم که نفهمیدم کی چشام گرم شد و به خواب رفتم.
*******
توی اینه نگاهی به خودم انداختم.سارافن لی تا بالای زانو،شلوار لی مشکی،شال سفید.از خودم راضی بودم صدای مارال برای سومین بار به گوشم رسید_هستی دیر شد ساعت 12چرا نمیای؟_اومدم..کیف دستی مشکیمو هم برداشتم و به سمت سالن رفتم.داداش و مارال روی مبل نشسته بودن و در انتظار به سرکیبردن لبخندی زدم و گفتم:منتظر یارین؟
داداش:نخیر منتظر یه خانوم شیک و زیباییم اگه دیدیش بگو مااینجاییم_انتظار تموم شد اون خانوم الان جلوتون ایستاده....مارال از جاش بلند شد دست داداشو کشید و گفت:اگه به امید شما دوتا باشم فرداهم به فرودگاه نمیرسیم.
فرودگاه...
romangram.com | @romangram_com