#گریان_تر_از_گریان_پارت_68
داداش داشت با تلفن صحبت میکرد و مارالم مقابلش نشسته بود و به صحبتش گوش سپرده بود.من هنوز خودمو نشون نداده بودم.تلفن داداش تموم شد مارال بلافاصله پرسید_چی شد طاها جان از سفر برگشته؟_نه هنوز..بلیطش برای پس فردا بعداز ظهره_خب خداروشکر انشاا..به سلامتی برگرده.
کتمان نمیکنم که حس فضولیم حسابی گل کرده بود.بعد از حدود سه ماه در قالب همون هستی کنجکاو فرو رفتم و با سروصدا خودمو نشون دادم.
_عیلک سلام...یه وقت فکر نکنین من ادم فضولیم ها اصلا ولی ناخواسته شنیدم دارین راجب یه مسافر حرف میزنین گفتم اگه صلاحه به منم بگین خودمو برای ورودش اماده کنم.
داداش طاها لبخندی زد و گفت:چه عجب ما خنده ی شما رودیدیم_حرف و عوض نکن داداش شاید باورت نشه ولی دارم از کنجکاوی میمیرم.
مارال در میون بهت لبخندی زد و گفت:منظورش همون فضولیه خودمونه طاها جان_قربون خواهر فهمیدم بشم حالا بگین این مسافر کیه که اینقدر چشم به راهشین.
_هیچی بابا توی این چهارسالی که تو نبودی طاها با یه نفر شریک شد بعد از یه مدتی حسابی با هم صمیمی شدن و رابطه ی خانوادگی بینمون بوجود اومد الانم اون برای انجام یه سری کارای مربوط به تجارت رفته ترکیه قراره دوروز دیگه برگرده.انشاا..یه شب باخانواده دعوتشون میکنیم که باهم اشنا بشین.مامانش از زمانیکه فهمیده تو برگشتی خیلی مشتاق دیدارته اخه داداشت تعریفتو زیاد کرده انگار تحفه ای.
کنار داداش نشستم و گفتم:قربون داداش بامعرفت خودم راستی میگم این دوستتون جای منو که توی قلبتون نگرفته هان؟_جای تو رو هیچ کس نمیتونه بگیره مگه ادم جای خواهرشو میده به دوستش حرفایی میزنی ها حسود خانوم.
romangram.com | @romangram_com